باب سوم حکایت سوم
کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کَرَمی عَمیم، میان به خدمتِ آزادگان بسته و بر دَرِ دلها نشسته. اگر بر صورتِ حالِ تو چنانکه هست وقوف یابد، پاسِ خاطرِ عزیزان داشتن منّت دارد و غنیمت شمارد.
کد خبر: ۱۰۸۶۷۲۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۶/۱۲
باب سوم حکایت دوم
دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و دیگری مال اندوخت. عاقبةالاَمر آن یکی عَلّامهٔ عصر گشت و این یکی عزیزِ مصر شد.
کد خبر: ۱۰۸۶۷۱۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۶/۰۸
باب سوم حکایت اول
خواهندهٔ مَغْرِبی در صفِ بزّازانِ حَلَب میگفت: ای خداوندانِ نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسمِ سؤال از جهان برخاستی.
کد خبر: ۱۰۸۶۷۱۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۶/۰۵
باب دوم حکایت چهل و هفتم
سعدی در این شعر میگوید ارزش بنده نزد خدا به زیبایی، هنر یا عمل زیاد نیست، بلکه به بندگی و امید به لطف اوست. حتی ناتوان و بیسرمایه هم اگر به آستان خدا دل ببندد، از رحمتش بینصیب نمیماند.
کد خبر: ۱۰۸۱۸۴۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۵/۲۰
باب دوم حکایت چهل و ششم
پادشاهی به دیدهٔ اِستِحقار در طایفهٔ درویشان نظر کرد. یکی زآن میان به فِراست به جای آورد و گفت: ای مَلِک! ما در این دنیا به جَیْش از تو کمتریم و به عَیْش خوشتر و به مرگ برابر و به قیامتْ بهتر.
کد خبر: ۱۰۸۱۸۳۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۵/۱۸
باب دوم حکایت چهل و پنج
آوردهاند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جایِ زنان رسیده، و با وجود جِهاز و نعمت کسی در مُناکِحت او رغبت نمینمود.
کد خبر: ۱۰۷۸۰۲۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۵/۱۵
باب دوم حکایت چهل و چهار
پیرمردی لطیف در بغداد / دخترک را به کفشدوزی داد / مردکِ سنگدل چنان بگزید لبِ دختر، که خون از او بچکید
کد خبر: ۱۰۷۸۰۲۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۵/۱۱
باب دوم حکایت چهل و سوم
بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا. گفت: کمینه آن که مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدّم دارد و حکما گفتهاند: برادر که در بند خویش است نه برادر و نه خویش است.
کد خبر: ۱۰۷۸۰۲۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۳۱
باب دوم حکایت چهل و دوم
یکی از صاحبدلان، زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف بر دماغ انداخته. گفت: این را چه حالت است؟ گفتند: فلان دشنام دادش. گفت: این فرومایه هزار من سنگ برمیدارد و طاقتِ سخنی نمیآرد.
کد خبر: ۱۰۷۵۸۶۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۲۸
باب دوم حکایت چهل و یکم
این حکایت شنو که در بغداد / رایت و پرده را خلاف افتاد / رایت از گردِ راه و رنجِ رکاب / گفت با پرده از طریقِ عتاب: / من و تو هر دو خواجهتاشانیم / بندهٔ بارگاهِ سلطانیم
کد خبر: ۱۰۷۵۸۶۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۲۵
باب دوم حکایت چهلم
طایفهٔ رندان به خلافِ درویشی به در آمدند و سخنان ناسزا گفتند و بزدند و برنجانیدند. شکایت از بیطاقتی پیشِ پیرِ طریقت برد که چنین حالی رفت.
کد خبر: ۱۰۷۵۸۵۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۲۳
باب دوم حکایت سی و نهم
یکی بر سرِ راهی مستْ خفته بود و زمامِ اختیار از دست رفته. عابدی بر وی گذر کرد و در آن حالتِ مستقبَح او نظر کرد. جوان از خوابِ مستی سر بر آورد و گفت: اِذاٰ مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِراماً
کد خبر: ۱۰۷۳۴۱۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۲۱
باب دوم حکایت سی و هشتم
ترکِ دنیا به مردم آموزند / خویشتن سیم و غَلّه اندوزند / عالِمی را که گفت باشد و بس / هر چه گوید نگیرد اندر کس
کد خبر: ۱۰۷۳۴۱۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۱۸
باب دوم حکایت سی و هفتم
مریدی گفت پیر را: چه کنم کز خَلایق به رنج اندرم، از بس که به زیارتِ من همیآیند و اوقاتِ مرا از تردّدِ ایشان تشویش میباشد؟ گفت: هر چه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گردِ تو نگردند!
کد خبر: ۱۰۷۳۴۰۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۱۶
باب دوم حکایت سی و ششم
درویش راهِ بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده. یکی از آن میان به طریقِ ظرافت گفت: تو را هم چیزی بباید گفت. گفت: مرا چون دیگران فضل و ادبی نیست و چیزی نخواندهام، به یک بیت از من قناعت کنید.
کد خبر: ۱۰۶۷۸۷۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۱۱
باب دوم حکایت سی و پنجم
یکی را از علمایِ راسخ پرسیدند: چه گویی در نانِ وقف؟ گفت: اگر نان از بهرِ جمعیّتِ خاطر میستاند، حلال است و اگر جمع از بهرِ نان مینشیند، حرام.
کد خبر: ۱۰۶۷۸۷۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۰۹
باب دوم حکایت سی و چهارم
مطابقِ این سخن، پادشاهی را مُهِمّی پیش آمد. گفت: اگر این حالت به مرادِ من بر آید، چندین دِرَم دهم زاهدان را. چون حاجتش برآمد و تشویشِ خاطرش برفت، وفایِ نذرش به وجودِ شرطْ لازم آمد.
کد خبر: ۱۰۶۷۸۷۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۰۷
باب دوم حکایت سی و سوم
پادشاهی به حکمِ زیارت به نزدیک وی رفت و گفت: اگر مصلحت بینی به شهر اندر، برای تو مُقامی بسازم که فَراغِ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم به برکت اَنفاس شما مُسْتَفید گردند و به صَلاح اعمال شما اقتدا کنند.
کد خبر: ۱۰۶۶۴۱۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۲۱
باب دوم حکایت سی و دوم
یکی از پادشاهان عابدی را پرسید که عِیالان داشت: اوقاتِ عزیز چگونه میگذرد؟ گفت: همه شب در مناجات و سحر در دعایِ حاجات و همه روز در بند اِخراجات.
کد خبر: ۱۰۶۶۴۱۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۱۹
باب دوم حکایت سیویکم
از صحبتِ یارانِ دِمَشْقم مَلالتی پدید آمده بود؛ سر در بیابانِ قُدس نهادم و با حیوانات اُنس گرفتم. تا وقتی که اسیرِ فرنگ شدم، در خنْدَقِ طَرابُلُس با جُهودانم به کارِ گِل بداشتند.
کد خبر: ۱۰۶۴۰۳۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۳/۱۷