حکایت

برچسب جستجو
باب سوم حکایت پانزدهم
اَعرابی را دیدم در حلقهٔ جوهریانِ بصره که حکایت همی‌کرد که: وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنیٰ چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده، که همی ناگاه کیسه‌ای یافتم پُر مروارید.
کد خبر: ۱۱۰۴۴۷۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۷/۳۰

باب سوم حکایت چهاردهم
موسی، عَلَیْه‌ِالسَّلامُ، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده. گفت: ای موسی! دعا کن تا خدا، عَزَّوَجَلّ، مرا کَفافی دهد که از بی‌طاقتی به جان آمدم.
کد خبر: ۱۱۰۴۴۷۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۷/۲۸

باب سوم حکایت سیزدهم
گفت: بلی! روزی چهل شتر قربان کرده بودم اُمرایِ عرب را، پس به گوشهٔ صحرایی به حاجتی برون رفته بودم، خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش: به مهمانیِ حاتم چرا نَرَوی که خَلقی بر سِماطِ او گرد آمده‌اند؟
کد خبر: ۱۱۰۴۴۶۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۷/۲۶

باب سوم حکایت دوازدهم
چنین شخصی -که یک طرف از نَعْتِ او شنیدی- در این سال نعمتی بیکران داشت، تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی. گروهی درویشان از جورِ فاقه به طاقت رسیده بودند.
کد خبر: ۱۰۹۸۳۶۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۷/۲۵

باب سوم حکایت یازدهم
کسی گفت: فلانْ نعمتی دارد بی‌قیاس، اگر بر حاجتِ تو واقف گردد، همانا که در قَضایِ آن توقّف روا ندارد.
کد خبر: ۱۰۹۸۳۶۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۷/۱۹

باب سوم حکایت دهم
یکی از علما خورنده بسیار داشت و کَفاف اندک. یکی را از بزرگان که در او معتقد بود بگفت. روی از توقّعِ او در هم کشید و تعرّضِ سؤال از اهلِ ادب در نظرش قبیح آمد.
کد خبر: ۱۰۹۸۳۶۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۷/۱۴

باب سوم حکایت هشتم
صاحب‌دلی در آن میان گفت: نفْسْ را وعده دادن به طعام آسان‌تر است که بقّال را به دِرَم.
کد خبر: ۱۰۹۳۶۱۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۶/۲۶

باب سوم حکایت هفتم
یکی از حکما پسر را نهی همی‌کرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند.
کد خبر: ۱۰۹۳۶۱۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۶/۲۳

باب سوم حکایت ششم
دو درویشِ خراسانی مُلازمِ صحبتِ یکدیگر سفر کردندی. یکی ضعیف بود که هر به دو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی.
کد خبر: ۱۰۹۱۷۸۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۶/۲۲

باب سوم حکایت پنجم
در سیرتِ اردشیرِ بابکان آمده است که حکیمِ عرب را پرسید که: روزی چه مایه طعام باید خوردن؟ گفت: صد دِرَم سنگ کفایت است.
کد خبر: ۱۰۹۱۷۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۶/۱۷

باب سوم حکایت چهارم
پیشِ پیغمبر آمد و گله کرد که: مر این بنده را برای معالجتِ اصحاب فرستاده‌اند و در این مدّت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده معیَّن است، به جای آوَرَد. رسول، علیه‌السّلام، گفت: این طایفه را طریقتی است که تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتها باقی بُوَد که دست از طعام بدارند.
کد خبر: ۱۰۹۱۷۸۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۶/۱۵

باب سوم حکایت سوم
کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کَرَمی عَمیم، میان به خدمتِ آزادگان بسته و بر دَرِ دل‌ها نشسته. اگر بر صورتِ حالِ تو چنان‌که هست وقوف یابد، پاسِ خاطرِ عزیزان داشتن منّت دارد و غنیمت شمارد.
کد خبر: ۱۰۸۶۷۲۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۶/۱۲

باب سوم حکایت دوم
دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و دیگری مال اندوخت. عاقبة‌الاَمر آن یکی عَلّامهٔ عصر گشت و این یکی عزیزِ مصر شد.
کد خبر: ۱۰۸۶۷۱۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۶/۰۸

باب سوم حکایت اول
خواهندهٔ مَغْرِبی در صفِ بزّازانِ حَلَب می‌گفت: ای خداوندانِ نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسمِ سؤال از جهان برخاستی.
کد خبر: ۱۰۸۶۷۱۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۶/۰۵

باب دوم حکایت چهل و هفتم
سعدی در این شعر می‌گوید ارزش بنده نزد خدا به زیبایی، هنر یا عمل زیاد نیست، بلکه به بندگی و امید به لطف اوست. حتی ناتوان و بی‌سرمایه هم اگر به آستان خدا دل ببندد، از رحمتش بی‌نصیب نمی‌ماند.
کد خبر: ۱۰۸۱۸۴۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۵/۲۰

باب دوم حکایت چهل و ششم
پادشاهی به دیدهٔ اِستِحقار در طایفهٔ درویشان نظر کرد. یکی زآن میان به فِراست به جای آورد و گفت: ای مَلِک! ما در این دنیا به جَیْش از تو کمتریم و به عَیْش خوشتر و به مرگ برابر و به قیامتْ بهتر.
کد خبر: ۱۰۸۱۸۳۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۵/۱۸

باب دوم حکایت چهل و پنج
آورده‌اند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جایِ زنان رسیده، و با وجود جِهاز و نعمت کسی در مُناکِحت او رغبت نمی‌نمود.
کد خبر: ۱۰۷۸۰۲۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۵/۱۵

باب دوم حکایت چهل و چهار
پیرمردی لطیف در بغداد / دخترک را به کفشدوزی داد / مردکِ سنگدل چنان بگزید لبِ دختر، که خون از او بچکید
کد خبر: ۱۰۷۸۰۲۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۵/۱۱

باب دوم حکایت چهل و سوم
بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا. گفت: کمینه آن که مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدّم دارد و حکما گفته‌اند: برادر که در بند خویش است نه برادر و نه خویش است.
کد خبر: ۱۰۷۸۰۲۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۳۱

باب دوم حکایت چهل و دوم
یکی از صاحبدلان، زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف بر دماغ انداخته. گفت: این را چه حالت است؟ گفتند: فلان دشنام دادش. گفت: این فرومایه هزار من سنگ برمی‌دارد و طاقتِ سخنی نمی‌آرد. 
کد خبر: ۱۰۷۵۸۶۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۴/۲۸

آخرین اخبار
پربازدید ها