باب دوم حکایت بیستم
چندانکه مرا شیخِ اَجَلّ، ابوالفرج بن جوزی، رَحْمَةُ اللهِ عَلَیْهِ، ترکِ سَماع فرمودی و به خلوت و عُزلت اشارت کردی، عُنْفُوانِ شَبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب
کد خبر: ۱۰۴۹۶۱۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۳۰
باب دوم حکایت نوزدهم
لقمان حکیم اندر آن کاروان بود. یکی گفتش از کاروانیان: مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظهای گویی تا طرفی از مالِ ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود. گفت: دریغ کلمهٔ حکمت با ایشان گفتن.
کد خبر: ۱۰۴۹۶۱۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۷
باب دوم حکایت هجدهم
عابدی را پادشاهی طلب کرد. اندیشید که دارویی بخورم تا ضعیف شوم مگر اعتقادی که دارد در حق من زیادت کند آوردهاند که داروی قاتل بخورد و بمُرد...
کد خبر: ۱۰۴۹۶۱۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۲۳
باب دوم حکایت هفدهم
اشتر سواری گفتش: ای درویش کجا میروی؟! برگرد که به سختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت. چون به نَخْلهٔ محمود در رسیدیم، توانگر را اجل فرا رسید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت: «ما به سختی بنمردیم و تو بر بختی بمردی.»
کد خبر: ۱۰۴۹۶۱۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۱۹
باب دوم حکایت شانزدهم
یکی از جملهٔ صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی در دوزخ. پرسید که موجبِ درجاتِ این چیست و سبب دَرَکاتِ آن؟ که مردم به خلاف این معتقد بودند.
کد خبر: ۱۰۴۶۶۹۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۱۶
باب دوم حکایت پانزدهم
پادشاهی پارسایی را دید. گفت: هیچت از ما یاد آید؟ گفت: بلی! وقتی که خدا را فراموش میکنم.
کد خبر: ۱۰۴۶۶۹۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۱۴
باب دوم حکایت چهاردهم
درویشی را ضَرورتی پیش آمد، گلیمی از خانهٔ یاری بدزدید. حاکم فرمود که دستش بدر کنند. صاحبِ گلیم شَفاعت کرد که: من او را بِحِل کردم.
کد خبر: ۱۰۴۶۶۹۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۱۲
باب دوم حکایت سیزدهم
پارسایی را دیدم بر کنارِ دریا که زخمِ پلنگ داشت و به هیچ دارو بِه نمیشد.
کد خبر: ۱۰۴۵۴۰۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۰۶
باب دوم حکایت دوازدهم
شبی در بیابانِ مکّه از بیخوابی پایِ رفتنم نماند؛ سر بنهادم و شتربان را گفتم: دست از من بدار.
کد خبر: ۱۰۴۵۴۰۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۱/۰۴
باب دوم حکایت یازدهم
در جامع بَعْلبَک وقتی کلمهای همیگفتم به طریقِ وعظ با جماعتی افسرده، دل مرده، ره از عالمِ صورت به عالمِ معنی نبرده. دیدم که نفسم در نمیگیرد و آتشم در هیزمِ تر اثر نمیکند.
کد خبر: ۱۰۴۵۴۰۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۲/۳۰
باب دوم حکایت هفتم
پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانهای بگزارد. چنان خوابِ غفلت بردهاند که گویی نخفتهاند که مردهاند. گفت: جانِ پدر! تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستینِ خلق افتی.
کد خبر: ۱۰۴۰۲۰۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۲/۱۳
باب دوم حکایت ششم
زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند، کمتر از آن خورد که ارادتِ او بود و چون به نماز برخاستند، بیش از آن کرد که عادت او، تا ظنِّ صَلاحیت در حق او زیادت کنند.
کد خبر: ۱۰۴۰۲۰۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۲/۱۱
باب دوم حکایت پنجم
یکی زآن میان گفت: از این سخن که شنیدی دل تنگ مدار که در این روزها دزدی به صورت درویشان برآمده، خود را در سِلْکِ صحبتِ ما منتظم کرد.
کد خبر: ۱۰۴۰۱۹۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۲/۰۸
باب دوم حکایت چهارم
دزدی به خانهٔ پارسایی در آمد؛ چندان که جست چیزی نیافت. دلتنگ شد. پارسا خبر شد. گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.
کد خبر: ۱۰۳۸۰۰۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۲/۰۶
باب دوم حکایت سوم
عبدالقادرِ گیلانی رَحْمَةُ اللهِ عَلَیْهِ را دیدند در حرمِ کعبه روی بر حَصْبا نهاده، همیگفت: ای خداوند! ببخشای! وگر هرآینه مستوجب عقوبتم؛ در روزِ قیامتم نابینا برانگیز تا در رویِ نیکانْ شرمسار نشوم.
کد خبر: ۱۰۳۸۰۰۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۲/۰۴
باب دوم، حکایت دوم
درویشی را دیدم، سر بر آستانِ کعبه همیمالید و میگفت: یا غَفور! یا رحیم! تو دانی که از ظَلومِ جَهول چه آید.
کد خبر: ۱۰۳۷۹۹۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۲/۰۱
باب دوم ، حکایت اول
یکی از بزرگان گفت پارسایی را: چه گویی در حقِ فلان عابد که دیگران در حقِ وی به طعنه سخنها گفتهاند؟ گفت: بر ظاهرش عیب نمیبینم و در باطنش غیب نمیدانم.
کد خبر: ۱۰۳۷۹۹۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۱/۲۹
اسکندرِ رومی را پرسیدند: «دیارِ مشرق و مغرب به چه گرفتی؟ که ملوک پیشین را خَزاین و عمر و مُلک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسّر نشده».
کد خبر: ۱۰۲۱۶۹۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۱/۰۶
یکی را از مُلوک، کنیزکی چینی آوردند. خواست تا در حالتِ مستی با وی جمع آید. کنیزک ممانعت کرد. مَلِک در خشم رفت و مر او را به سیاهی بخشید که لبِ زِبَرینش از پَرّهِٔ بینی درگذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته.
کد خبر: ۱۰۲۱۶۹۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۰۵
سیاهی داشت نام او خَصِیب در غایتِ جهل. مُلکِ مصر به وی ارزانی داشت و گویند: عقل و درایتِ او تا به جایی بود که طایفهای حُرّاثِ مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم بارانِ بیوقت آمد و تلف شد. گفت: پشم بایستی کاشتن!
کد خبر: ۱۰۲۱۶۹۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۱۰/۰۱