این حکایت را با خوانش مهرداد خدیر بشنوید
عصر ایران ــ یکی از مُتَعَبِّدان در بیشه زندگانی کردی و برگِ درختان خوردی. پادشاهی به حکمِ زیارت به نزد وی رفت و گفت: اگر مصلحت بینی به شهر اندر، برای تو مُقامی بسازم که فَراغِ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم به برکت اَنفاس شما مُسْتَفید گردند و به صَلاح اعمال شما اقتدا کنند.
زاهد را این سخن قبول نیامد و روی برتافت. یکی از وزیران گفتش: پاسِ خاطر ملِک را روا باشد که چند روزی به شهر اندر آیی و کیفیّتِ مکان معلوم کنی، پس اگر صفایِ وقتِ عزیزان را از صحبتِ اَغیار کدورتی باشد، اختیار باقی است. آوردهاند که عابد به شهر اندر آمد و بستانسرای خاصِّ ملک را بدو پرداختند، مُقامی دلگشای، روانآسای.
گلِ سرخش چو عارضِ خوبان
سنبلش همچو زلفِ محبوبان
همچنان از نهیب بَرْدِ عَجوز
شیر ناخورده طفلِ دایه هنوز
وَ اَفاِنین عَلَیْها جُلَّنار
عُلِّقَتْ بِالشَّجَرِ الاَخْضَرِ نار
ملِک در حال، کنیزکی خوبروی پیش فرستاد؛
ازین مهپارهای، عابد فریبی
ملایک صورتی، طاووس زیبی
که بعد از دیدنش صورت نبندد
وجودِ پارسایان را شکیبی
همچنین در عقبش غلامی بدیعالجمال، لطیفالاعتدال:
هَلَکَ النّاسُ حَوْلَهُ عَطَشاً
وَ هْوَ ساقٍ یَرَیٰ وَ لاٰ یَسْقی
دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات، مُسْتَسْقی
عابد طعامهای لذیذ خوردن گرفت، و کسوتهایِ لطیف پوشیدن و از فَواکه و مَشموم و حَلاوات تمتّع یافتن و در جمالِ غلام و کنیزک نظر کردن و خردمندان گفتهاند: زلفِ خوبان زنجیرِ پایِ عقل است و دامِ مرغِ زیرک.
در سرِ کارِ تو کردم و دل و دین با همه دانش
مرغِ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی
فیالجمله دولتِ وقتِ مجموع به روزِ زوال آمد. چنان که شاعر گوید:
هر که هست از فقیه و پیر و مرید
وز زبانآورانِ پاک نَفَس
چون به دنیایِ دون فرود آید
به عسل در بماند پایِ مگس
بار دیگر ملِک به دیدن او رغبت کرد. عابد را دید از هیأتِ نخستین بگردیده و سرخ و سپید بر آمده و فربه شده و بر بالشِ دیبا تکیه زده و غلام پریپیکر به مرْوَحهٔ طاووسی بالای سر ایستاده؛
بر سلامتِ حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند، تا ملک به انجام سخن گفت: چنین که من این هر دو طایفه را دوست دارم در جهان کس ندارد یکی علما و دیگر زُهّاد را.
وزیرِ فیلسوفِ جهاندیدهٔ حاذق که با او بود گفت: ای خداوند! شرطِ دوستی آن است که با هر دو طایفه نکویی نکنی، عالمان را زر بده تا دیگر بخوانند و زاهدان را چیزی مده تا زاهد بمانند.
خاتونِ خوبصورتِ پاکیزهروی را
نقش و نگار و خاتمِ پیروزه گو مباش
درویشِ نیکسیرتِ پاکیزهخوی را
نانِ رِباط و لقمهٔ دریوزه، گو مباش
تا مرا هست و دیگرم باید
گر نخوانند زاهدم، شاید
پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر