عصر ایران ــ حکایتی درباره خوی بد انسانها که گاهی تا مرگ هم از بین نمیرود
پیرمردی لطیف در بغداد
دخترک را به کفشدوزی داد
مردکِ سنگدل چنان بگزید
لبِ دختر، که خون از او بچکید
بامدادان پدر چنان دیدش
پیش داماد رفت و پرسیدش
کای فرومایه، این چه دندان است؟
چند خایی لبش؟ نه اَنبان است
به مِزاحت نگفتم این گفتار
هَزْل بگذار و جِدّ از او بردار:
خویِ بد در طبیعتی که نشست
ندهد جز به وقتِ مرگ از دست
لبِ دختر، که خون از او بچکید
آقا در این بیت منظورش این هست که لب دختر رو مرد کفاش دوز گاز گرفته از روی سنگدلی؟
خوش آمدی که خوش آمد مـرا ز آمدنت
هــــزار جــــان گـرامی فدای هر قدمت
گــر از آمــدنت خـبـر هـمـی داشتمی
در هر قــدمت سبــــزه و گل کاشتمی بسیار نغز و نیکو پس از این همه غیبت . لطفا ادامه بدید