ايسنا - "قاسم محمدي" خبرنگارشيرازي كه عصر روز شنبه درپايان بازي فوتبال پيام مشهد ومقاومت سپاسي درورزشگاه ثامن مشهد توسط خداداد عزيزي مضروب شد درآنچه كه آن را دردنامه خوانده، نظراتش را به رشتهي تحرير درآورده است.
براي اسطوره سازي هاي يك شبه!سخت است پس از عمري نوشتن براي ورزش، حالا قلم به دست بگيري و از درد هايت بنويسي. كدام قلم؟ كدام دست؟ قلمي كه عصر شنبه در مشهد زير لگدهاي فوتبالي ها له شد و دستي كه حالا وبال گردن است؟ چقدر تصاوير رويايي از ستاره ها خلق كرديم، پوسترهاي گلاسه و تمام قد حضرات را سينه ديوار اتاقهايمان چسبانديم و در وصف جوانمرديشان شاهنامه ها سروديم.
قصه قهرمانان و پهلوانان تمام شد. ديگر كسي برايم لالايي ملبورن را زمزمه نكند. ديگر كسي كوچكترين رفتار اين باصطلاح الگوهاي جامعه را برايم تيتر نكند.
وقتي بين زمين و آسمان فاصله سكوها تا زمين را معلق زدم، فارغ از دردي كه تمام استخوان هايم را هنوز هم در بر گرفته، زخمي عميق بر دلم نشست. آنكه آنروز اين گونه لگد به پهلوي من مي زد، در روزي مانند ديروزش با ضربه زدن به توپ، قلب ميليون ها ايراني را تسخير كرده بود.
چه دنياي عجيبي! چه ستاره هايي كه اينگونه چشمك مي زنند و نور مي پاشند!
وقتي فهميدم پس از آن همه كتك خوردن تازه به من لقب خوش شانس هم داده اند، به خودم باليدم!
گويا قرار بوده آنجا كشته شوم، از اينكه طرح كشتن من ناتمام ماند متأسفم!
شرمنده ام كه به خواسته اتان نرسيديد اما راستي من ديشب از شدت درد به خود پيچيدم و خوابم نبرد، شما چه؟
آيا توانستيد دور از درد وجدان آسوده بخوابيد؟ تو با خودت چه كردهاي؟ با ستاره ميليون ها ايراني چه كرده اي؟
به هر جا كه نگاه مي كنم ردي از تو پيداست. از همان روزي كه اردوي تيم ملي را در زمان علي پروين ترك كردي، روزهايي كه با محمد مايلي كهن به مشكل برخوردي، از مشكلاتت با مربيان آلماني تا همايون شاهرخي، همانروزي كه در مصاف با آمريكا در جام جهاني پيراهن تيم ملي را بر زمين كوبيدي و هر آنچه بر زبانت آمد را نثار جلال طالبي نمودي، روزي كه بلاژويج از اردوي تيم ملي اخراج كرد يا مشكلاتي كه با دنيزلي داشتي، وقتي با ناصر شفق دست به يقه شدي تا تمام روزهايي كه داوران را در امر هدايت گوسفند عاجز پنداشتي، همان زماني كه پس از صعود پيام، اهواز را به آشوب كشاندي همه و همه نشانگر چهره عاصي توست.
با خودت چه مي كني؟ تاكنون انديشيدهاي كه در يك روز رويايي و يك لحظه خاص وقتي توپ تو به مدد ابرو و باد و مه و خورشيد و فلك ره به دروازه استراليا برد، خدا در آن معجزه نقش اول را داشت، اما «خداداد نانش را خورد؟ آنروز تو سر به آسمان ساييدي و حالا از همان بالا همه را زير پايت مي بيني. چه زود اسطوره مي سازيم .
يكي به «رستم و سهراب» به «تختي و پورياي ولي» بگويد آسوده بخوابند، فوق ستاره هاي پهلوان بيدارند. در پايان هم بايد بنويسم قانون و كميتهي انضباطي به جاي خود اما تو را به امام رضا واگذار ميكنم.