عصرایران؛ محمد دورقی- یکی از متوفیان نامآشنا و مشهور مدفون در قبرستان عنایتی شادگان، خودِ *نهر عنایتی* است. با نگاهی مات و نفسی سرد، درازبهدراز کنار ضلع شرقی این قبرستان آرمیده است و چون دیگر مردگان این قبرستان بزرگ، چشمانتظار رستاخیز موعود است. مردهای که سنگ قبر ندارد، اما پنجشنبهها سخاوتمندانه و گشادهدست، باقیمانده آبهای زردرنگ، راکد و جلبکگرفته خود را به کودکان بینوای منطقه میبخشد تا با آن سنگ قبرها را بشویند و اجرتی ناچیز دریافت کنند. *سخاوتی تا سرحد مرگ*. کرامتی تا کرانه نیستی.
پنجشنبه است. یکی از آن پنجشنبههای ملالآور و کرخت و تکراری سال. هوا خاکآلود و گرم است و با اینکه ساعاتی از ظهر گذشته و آفتاب از تابش عمودی ظهر، درجاتی بهسوی افق منحرف شده است، اما کماکان با نفسهای اژدهاوش و سوزانش آتشافروزی میکند.
قبرستان - قبرستان ساماندهینشده و مهجور عنایتی - از رفتوآمد زوار قبور موج میزند. ضیافت خیرات زندهگان برای مردهگان و همایش عبرت و انذار مردهگان برای زندهگان با شکوهی خاص برپاست.
چند کودک لاغر و آفتابسوخته که پاچه شلوارهای رنگورورفته و مندرس خود را بالا زده و تا زانو در گلولای نهر فرو رفتهاند، با مرارت و سختی فراوان دلههای حلبی و بشکههای پلاستیکی خود را از آب کدر و راکد نهر مرده عنایتی پر میکنند و آنها را کشانکشان از بستر نهر بیرون میآورند و بدون سفارش و درخواست، سنگ قبرها را میشویند و با نگاهی ملتمس به زوار قبور چشم میدوزند و غیرمستقیم طلب اجرت میکنند.
عرق از سر و رویشان میبارد. دلههای پرآب سنگین هستند و حمل آنها از بستر گود نهر تا قبور پراکنده قبرستان دشوار است و دستوبال نحیف و جثه استخوانی آن کودکان را حسابی خسته میکند. توی سربالایی کناره نهر، آب توی دلهها موج برمیدارد و لبپَر میزند و روی لباس بچهها ریخته میشود و لباس آنها را حسابی خیس و گلآلود میکند.
برخی از آنها برای افزایش کیفیت کار، یکی دو ساعت قبل از آمدن مردم به قبرستان، دلهها و بشکههای پلاستیکی خود را پر میکنند و اجازه میدهند تا گلولای آب تهنشین شود. برخیها از سطلها و بشکههای پلاستیکی فرسوده قطعهای به شکل لیسک بریدهاند تا پس از ریختن آب روی قبر، با آن قبر را تمیز و خشک کنند. اکثر این قطعه را ندارند و با دستان کوچولو و استخوانیشان کارشان را راه میاندازند.این کودکان اکثر زوار را میشناسند و چشمانشان برای پیدا کردن افراد گشادهدست و کریم میان جمعیت دودو میزند.
همانهایی که در ازای شستن قبر عزیزانشان اجرت بیشتری میپردازند و علاوه بر اجرت معمول، چند عدد میوه یا خرما یا چند قطعه حلوا و خوردنیهای دیگر توی کیسه پلاستیکی بچهها میگذارند و دل آنها را شاد میکنند. یکی از کودکان قبرشور تلاش و تقلای بیشتری دارد. با فرزی و چالاکی خاصی قبرها را میشوید و خشک میکند و دلههای سنگین و متلاطم را با جلدی و چابکی از این قبر به آن قبر میبرد و لحظهای از جنبوجوش نمیافتد و در حین کار یکی دو تای دیگر از دوستانش را هم با حرکات دست و اشارات چشم و ابرو راهنمایی و مدیریت میکند.
میخواستم بروم سراغش و از کار و بار و اوضاعش بپرسم، اما صبر میکنم تا کمی دستوبالش فارغ و سرش خلوت شود. نمیخواستم مانع کسبوکارش شوم. پابرهنه است و گلولای تا زیر زانوهایش رسیده و همهجای لباسهایش خیس و گلآلود است. آفتاب سوزان و بیرحم جنوبی پوست صورتش را تا اعماق سوزانده است و رنگ پوستش را به رنگ قهوه عربی درآورده است.
موهای بلند و نامرتبش نمایهی دقیق ریزگردهاست و با نگاه سطحی به موهایش میتوان شدت آلودگی ریزگردی چند روز اخیر را بهآسانی حدس زد. لبهایش داغمهبسته و خشک و چشمانش چاه ژرفی پر از بیچارگی و حسرت است. آفتاب، سلانهسلانه و بیقید، با شنلی نارنجی بهسوی افق میرفت. شاخههای پژمرده نخلهای بیرمق و بلندقد - گواهان زبانبسته خشکی و مرگ - با دَمههای نسیمی که حالا دیگر کمی خنکتر شده است، بر فراز نهر مرده عنایتی به لرزهای خفیف میافتند، مانند شانههای لرزان فرزندی بیپدر که غربت و یتیمیاش را با گریهای تلخ و فروخورده بر سر قبر پدر فریاد میزند. قبرشوران کوچک از تکوتا افتادهاند.
گلآلود و خسته، کنار اتاقکی بلوکی که بالای قبر سیدی بنا شده و مشرف به نهر است، در سایه درختی روی خاک نشستهاند و کیسه میوهها و حلواها و خوراکیهایشان را وارسی میکنند. حدس میزنم دارند توی ذهن کوچکشان شادی برادران و خواهران کوچکشان را از دیدن این خوراکیها مجسم میکنند.
از راه اصلی منتهی به قبرستان، جمعیتی سیاهپوش و پرهیاهو جنازهای میآورند. مهمانی دیگر وارد مهمانسرای ابدی عنایتی میشود. صدای جیغهای بلند و متوالی زنان و یزله کوبنده مردان در هم میپیچد و قبرستان را به لرزه درمیآورد.