عصر ایران ؛ احسان محمدی - شب شده اما تمام خیابانهای اطراف اندازه یک وجب جا برای پارک ماشین ندارند، داخل لابی سالن «شهرزاد» هم همینطور است. رنگینکمانی از آدمها برای دیدن تئاتر آمدهاند.
تئاتر «ایرج، زهره و منوچهر» به کارگردانی «مهرداد آبجار» و نویسندگی «عالی پالیزدار» را میخواهم ببینم.
حتی یک صندلی خالی نیست، «سیاوش چراغپور» را بیشتر به واسطه سریالهای «سروش صحت» میشناسیم نقش یک کارگردان را ایفا میکند که با گروهش سراغ قصه عاشقانه زهره و منوچهر از «ایرج میرزا» رفته و با تلفیق طنز و رنج و موسیقی دقایق جذابی را رقم میزند.
ماجرا را مدرن کردهاند و با زیرکی به موضوعات روز میپردازند، خالی از طعنه و متلک به اداره کشور و سانسور و فراموشی ادبیات و شکستن تابوها نیست برای همین از مخاطب به اندازه تشویق و همدلی میگیرند.
به جمعیت نگاه میکنم، زنان باحجاب و کم حجاب و شلحجاب جفت هم نشستهاند، به شوخیهای اجرا میخندند، برای گروه خلاق موسیقی دست میزنند، از تلخیهای اثر بغض میکنند. جاهایی از تئاتر جسورانه است، انتقادهای تندی که نمیشود نوشت، من هم بنویسم منتشر نمیشود. تیم با مهارت روی طناب باریکی راه میروند و حرفشان را میزنند، مخاطب هم لذت میبرد.
به جمعیت نگاه میکنم، به لباسها، به زلفهای رها، به لباسها. به صحنه نگاه میکنم، موسیقی شاد جنوبی، صدای غالب زن در خواندن، به ایرج میرزا و شوخیهایش و فکر میکنم این یک ایران دیگر است، قابل قیاس با پنج سال پیش نیست. کسانی متلک میپرانند که این حرفها سفیدشویی است اما این روزها در ایران دیگری زندگی میکنیم که پنج سال پیش باور کردنش دشوار بود، فکر میکنم برای رسیدن به این فضا آن همه مقاومت و خون خوردن و خون در جگرها کردن و رنجاندن آدمها و صاف کردن مسیر مهاجرتها لازم بود؟
چرا این همه مرحله «گذار» ما پر رنج است؟ چرا این همه پر هزینه؟
پنج سال دیگر منع و ملامتها و سختگیریهای امروز هم خاطرات گزنده میشوند یا وقتی از آن یاد میکنیم یاد شعرهای ایرج میرزا میافتیم؛ معجون وطندوستی، عشق، تلخکامی و واژههایفلفلدارِ غیرقابل انتشار؟
پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر