در هوایی قدم زدم و به سر کار رسیدم که هنوز تکلیفش را با خودش نمیداند. این هوا نه تاب دل کندن از زمستان را دارد و نه تاب نه گفتن به بهار را.
اما بهار آمده است، باید بپذیرد. در اینجا جایی برای زمستانی نیست که بی رمق و بی جان گذشت. زمستانی که زمستان نبود، سرد نبود، برف نداشت. اصلا زمستانی که سوز نداشته باشد که زمستان نیست. زمستانی که بی غیرت بود. با این اوصاف معلوم است که به بهاری دلنشین قافیه می بازد. بهاری که کاروانش را از چند هفته پیش راه انداخته است در این شهر و فخر می فروشد با سبزی و بالندگی اش.
همین چند روز پیش بود برای کاری به خیابان بهشت رفته بودم. همانجا که پارک شهر و خیلی جاهای قدیمی دیگر است. با اینکه خیلی خسته بودم و باید زود به سر کارم بر می گشتم اما ترجیح دادم تمام طول خیابان را قدم بزنم و لذت ببرم. من بودم و درختانی که از میان نرده های سنگی پارک شهر سر بیرون آورده بودند و مردم را نظاره می کردند، نیکمت های سنگی، قدمت، عطر یاس، رنگ های بنفش و زرد و سبز و بهار، بهاری به اندازه یک بهشت. راستش را بخواهید من بی ذوق هم تاب نه گفتن به بهار را ندارم چه رسد به هوایی که با یک نسیم دل می بازد . اگر مجال بازی داشته باشد سراسر ذوق است و عشق.
پس به زمستان بگویید برود، هم از زمینمان و هم از زمانمان. اینجا جای بهار است.
منبع:
وبلاگ کوچ
فصلی که همیشه خوار شمردنم و آمدنم را غم انگیز و رفتنم را شادی آور خواندهاند. فصلی هستم که آلودگی هوا را که خود انسان به وجود آورده، به گردنش انداختهاند. بارشهایم را عامل کثیفی شیشه منازل و خودروهایشان خواندهاند. حال اینکه خودشان با کثیف کردن هوا باعث آن بودهاند. بی دقتی خودشان را در رانندگی در برف و باران و تصادفاتشان را به گردن من انداختهاند. مصرف بیشتر سوخت را به گردن من انداختهاند، در حالی که خانههایی که میسازند پر از درز و غیر عایق است.
هیچ وقت قدر من را ندانستند. حتی ماه های من را هم کوتاه تر کردند و 30 روزه و 29 روزه نوشتند.
میخواستم برای همیشه از این دیار بروم تا قدر باران و برف من را بدانند. میخواستم برای همیشه بروم تا در گرمای تابستان آرزوی من را بکنند. میخواستم برای همیشه بروم تا در پاییز از بی آبی و تشنگی تمنای رسیدن من را بکنند. ولی غیرتم اجازه نداد.