نامه من به ریاست مجموعه فرهنگی برج آزادی
ریاست محترم مجموعه فرهنگی برج آزادی
با سلام
نمی دانم تا به حال شده که مهمان غریبه ای داشته باشید و بخواهید از او به نحو شایسته ای پذیرایی کنید و بعد همه چیز نامرتب و به هم ریخته از آب در بیاید؟ نمی دانم در چنین مواقعی چه احساسی به شما دست می دهد، اما من از شرمساری می میرم.
جمعه ۳ تیر ۹۰، من میزبان ۱۱ میهمان خارجی بودم. پنج شنبه صبح چندین بار با مجموعه شما تماس گرفتم و سعی کردم به یکی از شماره های داخلی که آن خانم توی گوشی می گفت، وصل شوم. نه بخش رزرو و بازدیدها جواب می داد، نه روابط عمومی و نه اپراتور!
بالاخره حدود ظهر یکی از کارمندان از کنار تلفن رد شد و گوشی را برداشت. من از او پرسیدم فردا مجموعه باز است یا نه. او گفت باز است! آخر می دانید در مملکت ما هیچ وقت نمی شود با خیال راحت به اطلاعات قبلی تکیه کرد. ممکن بود مجموعه آزادی آن روز به طور ناگهانی بسته باشد.
جمعه شد. برای گردشگرانی که برج آزادی در برنامه شان نبود، کلی تعریف کردم. از نمادهایش گفتم، از اینکه طراحش خیلی جوان بوده، از اینکه یک شاهکار معماری است، از اینکه هر گوشه اش بخشی از معماری این سرزمین را به یاد می آورد، از اتفاقاتی که اطراف این برج افتاده و... رسیدیم به میدان آزادی. زیرگذر شمالی برج را گٍل گرفته بودند. به راننده گفتم به روی خودش نیاورد و میدان را دور بزند تا از زیرگذر بعدی برویم. نرسیده به زیر گذر فکر کردم نکند آن هم بسته باشد و بعد مسافران بگویند این راهنما دیوانه است هی دور می زند دور برجی که قرار است برویم و از نزدیک ببینیمش. اولین خط کشی عابر پیاده، ایستادیم و پیاده شدیم. میدان آزادی را که دیده اید... و دیده اید که ماشین ها با چه سرعتی میدان را دور می زنند... مسافران بیچاره را که از خیابان های عادی تهران هم نمی توانند رد شوند، از میدان رد کردم تا برسیم به برج آزادی.
فواره ها که شکر خدا بسته بودند. باغ ایرانی و آب و... نبود که ببینند. رفتیم به ورودی که بلیط بگیریم. در گروه دوازده نفره ما، بجز من سه نفر دیگر تابعیت ایرانی داشتند، اما فارسی بلد نبودند. متصدی فروش بلیط زیر بار نمی رفت و می گفت حتی اگر پاسپورتشان هم ایرانی باشد باید بلیط خارجی بخرند. مسافران با هزینه بلیط مشکلی نداشتند، اما از بی معنایی حرف آن مرد، لجشان گرفته بود. تازه آقای بلیط فروش من را هم که کارت راهنمای گردشگری ام را به گردنم آویزان کرده بودم، بدون بلیط راه نمی داد! و می گفت: «اینجا بخش خصوصی است!» بعد یک آقای دیگر که نمی دانم باغبان بود یا آبدارچی بود، و خلاصه این کار، کار او نبود، آمده بود و با صدای بلند، طوری که گوسفند را می شمارند، همراهان من را می شمرد. خلاصه... گل بود، به سبزه نیز آراسته شد. یادم رفت بنویسم که ورودی برج با کیسه های گچ و سیمان و مصالح دیگر تزئین شده بود...
بالاخره وارد شدیم و به بالای برج رفتیم. آن بالا، آن گنبد رُک آبی زیبای وسط برج، از بی توجهی داشت فریاد می زد. کاشی هایش شکسته و ریخته بودند و مسافران من به جای اینکه به شاهکار "حسین امانت" فکر کنند، با افسوس از من می پرسیدند: «چرا کسی به اینجا رسیدگی نمی کند؟» و من از خجالت، آب می شدم.
آقای رئیس، دفعه بعد که مهمان خارجی داشتم، نمی آورمش برج آزادی. اصلاً به او نمی گویم چنین برجی در تهران وجود دارد. فقط در دلم آفرین می گویم به "حسین امانت". فکر کنم همین بس است.
منبع:
وبلاگ مسافر