باشو داشت سي ديهاي باشو را يکي هزار تومان ميفروخت. براي رسيدن به باشو از "لشگرآباد" اهواز گذشتيم تا به عدنان رسيديم.
عدنان شاکي بود.
ميگفت کارگردانها به فکر خودشان هستند. خبرنگارها به فکر خودشان هستند. عکاسها به فکر خودشان هستند. فلافل فروشها به فکر خودشان هستند. به فکر اينکه ادويهشان را مشتري بپسندد و بخرد و پولش را بدهد و برود.
ميگفت کسي به فکر باشو نيست و "فکر"باشو کجا بود؟...
اينجا که چرا پدر او را همان سالهاي دور نفروخت که حالا عدنان به خيال خودش يک پاي ثابت تئاتر سوئد باشد.
باشو با باورهايش زندگي ميکرد. رک و راست گفت مصاحبه نميکنم و ما که اين همه راه کوبيده بوديم... تمام تاکتيکها و تکنيکهاي نوشته و نانوشتهمان را بکار انداختيم. پنج دقيقه حرف زد. با ساعت موبايلش وقت گرفت. گفت بيشتر نميتوانم. قاطي ميکنم. قاطي کرد. يک جايي گفت: "شماها همهتان پدرسوختهايد".

ساده بود. صادق بود. خالص بود... روزي دو بار کلافه ميشد. کوفته ميشد. ول ي کرد اين دکه سيگار لعنتي را که سد معبر بود و تا حالا n بار پلههاي اجرائيات را براي آزاد کردنش بالا پايين رفته بود. ميآمد ولو ميشد در اتاق سه در چهار اجارهاي که يک گوشهاش کولرگازي بود. يک گوشهاش سيگارهاي خارجي، يک گوشهاش هم دو تا بالش.

باشو "تنها" بود. هنوز نايي را دوست داشت. لم ميداد به بالش و cd باشو را براي بار n+1 ام ميديد و هي چاي ميريخت و هي چشمهايش را نگاه کردم... ديدم همان باشوي کوچک بود. عدنان بزرگ شده بود اما"باشو"يش تقريبا همان جوري، همان شکلي مانده بود...، پدرسوخته!