محمد پسر برادر من است. ۹ سال دارد. قلبش کوچک است. وقتی به دنیا آمد یک سوراخ ریزه میزه هم روی قلبش داشت. هر بار که صدایم میکند "عمو!" فقط میگویم <جونم، بگو>؛ یعنی اصلا دلم نمیآید بگویم "هان" یا حتی "بله" بس که ناز است این بچه. چند روز پیش که دیدمش شیرینکاری جدیدش را رونمایی کرد؛ تقلید صدای گربه. گفت دوستانش گاهی میآیند سراغش تا برود صدای گربه در بیاورد، تا گربههای محل جمع شوند دور و برشان. انصافا صدای گربه را خوب تقلید میکند. محمد کلاس سوم ابتدایی است و معدلش ۲۰ است. پارسال هم که قلبش را عمل کرد و ۲ ماه نرفت مدرسه، باز همه درسها را ۲۰ گرفت. عاشق بازیهای کامپیوتری است. کلی ذوق میکند وقتی آدمکهای توی تلویزیون را لت و پار میکند. توی ماشینبازی هم استاد است. گاهی یواشکی فوتبال هم بازی میکند؛ وقتی داشت از بردن ۴ به هیچ تیم مقابلشان توی مدرسه حرف میزد این را فهمیدم. وقتی بهش گفتم باید قید این ورزشهای سنگین را بزند و بیشتر مراقب قلبش باشد گفت "چشم" اما یک شیطنتی توی چشمهاش بود که فهمیدم قطعا به حرفم گوش نمیکند.
محمد قلب مهربانی دارد. یعنی قلبی دارد که با همه مهربان است؛ حتی وقتی علی یا نگین از سر و کولش بالا میروند یا وقتی توی سر و کلهاش میکوبند، با اینکه زورش به آنها میرسد، بهشان سخت نمیگیرد. قلب محمد با همه مهربان است جز با خودش؛ دوباره بازی درآورده و دکترها گفتهاند باید بالون بزنند. نمیدانم "بالون بزنند" یعنی چی، فقط دلم بد جوری آشوب است.