تلویزیونو میزنم روی شبکهی سه. داره اخبار ورزشیِ ساعت یک و ربع رو نشون میده. میرسه به اینجا: «رابرت انکه، دروازهبان تیم ملی فوتبال آلمان به طرز مشكوكی جان باخت. دلیل مرگ او هنوز اعلام نشده اما، سایت مورگنپست آنلاین آلمان اشاره كرده كه علائم اولیه نشان از خودكشی دارد.» یه فکرایی میکنم و بلافاصله عکسالعمل نشون میدم: «دیوانه! عجب آدم ابلهیهها. یارو بازیکن تیم ملی آلمانه.
سابقهی بازی تو بارسلون رو داره. واقعا که! خوشی زده زیرِ دلش.» مشغول خوردنِ ناهار میشم. چند دقیقهای میگذره.
همینجوری که دارم شبکهها رو رندوم عوض میکنم، متوجه اخبار ورزشی شبکهی خبر میشم. منم که همچین علاقهی خاصی به اخبار ورزشی دارم، کنترلو میذارم زمین.
یکی دو تا خبر میگه و میرسه به خبرِ مرگ انکه: «رابرت انکه دروازه بان تیم ملی آلمان و باشگاه هانوفر، دیروز بعدازظهر به زندگیاش خاتمه داد.» همون فکرای یه ساعت پیش رو در موردش میکنم. ادامه میده: «...او با قرار دادن، خودرویش بروی مسیر ترن سریعالسیر برمن-هامبورگ که با سرعت 240 کیلومتر در ساعت در حالِ حرکت بود، اقدام به خودکشی کرد.»
باز من نمیتونم ساکت بشینم: «اوه اوه!!! یارو هیچیش نموندهها. روانی چه راهی رو هم برای خودکشی انتخاب کرده.» مجریِ اخبار:«...مسئول روابط عمومی پلیس منطقه ساکسونی جنوبی، به خبرنگاران گفت: تمامی نشانههای موجود از قصد انکه برای خودکشی حکایت دارد.» همچنان توی افکارم دارم بهش سرکوفت میزنم. ریحانه داره سعی میکنه با اون انگشتای کوچولوش لباسمو بگیره و از جاش بلند بشه.
برمیگردم و بهش کمک میکنم. میگیرمش توی بغلم. یه ماچ پدر و مادر دار از اون لپاش میکنم و به بقیهی خبر گوش میدم: «...دختر دوسالهی انکه، به نام لارا، دو سال قبل به دلیل نارسایی قلبی درگذشته بود...» ...خوب از اینجا به بعد من دیگه واقعا نمیدونم چطور باید حسمو بیان کنم. همه چی یه هو عوض میشه.
دیگه به چشم یه آدم ابله و دیوانه به انکه نگاه نمیکنم. دلم براش میسوزه. احساساتی میشم؛
منبع:
وبلاگ حسن الماسی
واقعا ناراحت شدم