اين يادداشتي است كه ترجيح مي دادم هيچ وقت منتشر نشود. اما براي آنچه در زندگي كنترل مي كنيم محدوده اي هست و به نظر مي رسد من يكي از آن محدوده ها را گذرانده ام... من بايد از hilzoy تشكر كنم كه زحمت اجراي اين نقشه را برايم مي كشد.
آسان نيست از كسي بخواهي كه وقتي مردي كاري برايت بكند و اين تاییدی بر لیاقت های این دختر است كه بي درنگ پذيرفت. مثل خيلي از بلاگرها من خودخواه بزرگي هستم و نمي توانم تحمل كنم كه آخرين حرف هايم را نگفته باشم وقتي ضرورتش به وجود آمده باشد.
شايد من زيادي جدي اش گرفته ام. نمي دانم.اميدوارم... به هر صورت چون شانس ديگري براي گفتن آنچه فكر مي كنم ندارم مي خواهم از اين شانس استفاده كنم.... چيزي كه نمي خواهم اشكباري براي من است. من مرده ام . اين خيلي بد است.
حداقل براي من و خانواده و دوستانم. اما همه اشك هاي عالم مرا بر نمي گرداند. پس ترجيح مي دهم مردم نيكي هاي مرا به ياد آورند و نه اينكه مراسم سوگواري بي ارزش را برگزار كنند.
باور کنید یا نه یکی از چیزهایی که بیشتر از همه از آن دلتنگ می شوم این است که دیگر نمی توانم چیزی در وبلاگ بنویسم. توانایی نگاشتن افکارم بر کاغذ و گذاشتن آن در جایی که مردم بتوانند بخوانند و پاسخ دهند شگفت انگیز بود.
حتی اگر بیشتر آنهایی که می خواندند با من موافق نبودند... خواهش می کنم کسی از مرگ من برای اثبات نظریات سیاسی اش استفاده نکند. من به عراق رفتم و کردم آنچه کردم بنا بر دلایل خودم و نه دلایل شما.زندگی من چماقی برای ساکت کردن مردم نیست....
شما آزادید که در مورد زندگی و مرگ من هر طور فکر کنید. اما اگر فکر می کنید من زندگی ام را تباه کرده ام به شما می گویم که در اشتباهید.
هر کدام از ما به دلیلی می میریم. من به خاطر انجام کاری که عاشقانه دوستش داشتم مردم. وقتی نویبت شما به سر رسید امیدوارم به اندازه من خوشبخت باشید....
اگر بخواهم واقعا صادق باشم. اما اگر هر راه ممکنی وجود داشت ... آماندا ...من یک جوری یک جایی منتظرت خواهم ماند. دوستت دارم.