سالها پیش وقتی فقط شانزده سال داشتم دوست عزیزی بود که با صدای خودش برایم فروغ میخواند از همان روزها عاشق فروغ شدم اگرچه لمس احساساتش در آن سن برایم خیلی دور بود اما می فهمیدمش ؛ یک جور نزدیکی درونی ؛ حرفهایش برایم آشنا بود بی آنکه عشقی را تجربه کرده باشم درست مثل کسی که قیافهاش برایمان آشنا باشد بی آنکه او را حتی یک بار ملاقات کرده باشیم .
حالا که به آن روزها فکر میکنم خودم را در آن زمان نوجوان هم نمیبینم ؛ شاید تنها کودکی که سعی میکرد خودش را به دنیای آدم بزرگها وصل کند .
آن روزها وقتی به این فکر میکردم که فروغ در سی و دو سالگی رفته زیاد هم به نظرم زود نمیآمد با خودم فکر میکردم شانزده سال بیشتر از حالای من ؛ شانزده سال ! شاید عمر کمی هم نباشد و امروز به عمرهای کوتاه وکم اعتبار فکر میکنم.
امروز صبح وقتی با خودم شعر زیر را زمزمه میکردم دلم خیلی برایش سوخت؛ فکر کردم یعنی زنی با سن حالای من در زمستانی سرد برود ! چقدر زود است و چقدر حیف اگر فروغ باشد.. وقتی شروع به نوشتن کردم یادم نبود که دی ماه است ماه تولد او و چند روز مانده به زاد روزش .
زمزمه های امروز من برای دل خودم بود اما یاد فروغ عزیز را در دلم زنده کرد. یادش گرامی و جایگاهش پر فروغ . شعری از او که بی اندازه دوست دارم..
او غنوده است
روی ماسه های گرم
از میان پلک های نیمه باز
خسته دل نگاه می کند
جویبار گیسوان خیس من
روی سینه اش روان شده
بوی بوی تنش
در تنم وزان شده
خسته دل نگاه می کنم
آسمان به روی صورتش خمیده است
دست او میان ماسه های داغ
با شکسته دانه هایی از صدف
یک خط سپید بی نشان کشیده است
دوست دارمش
مثل دانه ای که نور را
مثل مزرعی که باد را
مثل زورقی که موج را
یا پرنده ای که اوج را
خسته دل نگاه می کنم
مثل موج ها تو از کنار من
دور می شوی...
باز دور می شوی
روی خط سربی افق
یک شیار نور می شوی
مثل من که نیست می شوم
مثل روز ها....
مثل فصل ها....
مثل آشیانه ها...
مثل برف روی بام خانه ها...
او هم عاقبت
در میان سایه ها غبار می شود
مثل عکس کهنه ای
تار تار تارمی شود
با کدام بال می توان
از زوال روز ها و سوز ها گریخت؟
با کدام اشک می توان
پرده بر نگاه خیره ی زمان کشید؟
با کدام دست می توان
عشق را بند جاودان کشید؟
با کدام دست؟
خواب خواب خواب
او غنوده است
روی ماسه های گرم