وقتی کوچکتر بودم، پاییزها باران را دوست داشتم. بوی خاک خیس خورده که از لابهلای درزهای پنجره به اتاق میآمد و منی که هیجانزده پشت پنجره میایستادم، کمی از پنجره را باز میکردم و دستم را تا آرنج بیرون میبردم تا قطرهای از باران بچکد روی انگشتانم و من ذوقزده چشمهایم را میبستم و بوی باران را به ریههام میفرستادم. این اتفاقا معمولا در زمستان هم تکرار میشد و لذت بیشترش وقتی بود که نصفه شب بیدار میشدم و چون مادر گفته بود آسمان قرمز شده و امکان دارد که برف بیاید کف خیابانها را نگاه میکردم، ذوق مرگ برف بودم، من.
حالا هم هستم، یکی از طرفدارهای دو آتیشه روزهای ابری و آسمان برفیام.
برای برف فکر کنم حالا حالاها باید منتظر باشم، اما از خیر روز ابری و بارانی نمیگذرم...
گفته باشم خدا...
منبع:
وبلاگ خاتون