«روز سوم» در شرايطي عجيب ساخته شد و در زماني عجيب تر به جشنواره فجر رسيد. در شرايطي که حتي بازيگران فيلم باور نمي کردند فيلم به جشنواره برسد «روز سوم» بهترين فيلم جشنواره بيست و پنجم شد و خيلي زود موافق و مخالف سرسخت پيدا کرد. حالا خارج از آن هياهو، لطيفي فيلم تازه اش را که يک فيلم شهري است در تهران جلوي دوربين برده و درباره روزهاي سخت و سريع کار در خرمشهر حرف مي زند و اينکه به ساخت روز سوم ايمان داشته...
***
روز سوم چقدر آن چيزي شده که مي خواستيد؟
سال ها نشستم تا فيلمي شبيه اين ببينم ولي ديدم هيچ کس نمي سازد. معتقدم اين فيلم يک جور ديگر است. چيزي که شبيه اش را کسي نساخته است.
اين تفاوت ها دقيقاً چه چيزهايي ست؟
فکر مي کردم سينماي ما از جنس جنگي اش عموماً داراي اين گرمايي نيست که تماشاگر را بنشاند. يا به فرم مي پرداختيم مثل «سفر به چزابه»، يا مثل «دوئل» که تکنيک بر فضا مي چربيد. ما جنس ديگر را نداشتيم و سال ها جايش خالي بود. من آمدم در اين بخش و احساس کردم مي توانم معادلات را به هم بريزم.
يعني فکر مي کرديد در همه اين سال ها سينماي جنگ ما قصه ندارد؟
دقيقاً. توجه به قصه و آدم هاي جنگ کمتر بود. مثل کارگردان هايي که فيلم تاريخي مي سازند، محو آن دکور و لباس و صحنه مي شدند، در صورتي که خودشان نبايد محو شوند. بايد کاري کنند تا تماشاگر محو شود. حالا اکثر کارهايي که من ديدم خود کارگردان تحت تاثير اين فضاهاست. حواسش پرت مي شود و يادش مي رود ما يک سري آدم داريم که اين آدم ها و شخصيت ها مهم اند.
پس به اين دليل بود که رسيديد به سينماي جنگ؟
قسمتم بود. اين جوري نبود که من يک قصه را بردارم و ببرم توي يک دفتري و بگويم من مي خواهم اين را کار کنم. تا امروز اين اتفاق هيچ وقت نيفتاده. بيشتر به قسمت معتقدم. قسمتم اين بود که «روز سوم» را بسازم.
قصه اي که دست تان رسيد چه بود؟
اينکه يک برادري مجبور مي شود در محاصره دشمن، خواهرش را در يک باغچه، زنده پنهان کند و برود و داستان هاي باقي. اين دستمايه اي بود که من دوست داشتم.
و سرهنگ عراقي اي نبود که عاشق شود؟
چرا بود. ولي خيلي سياه و منفي بود. عين بقيه عراقي هاي فيلم هاي ديگر. عملکردش خيلي کثيف بود. به نظرم روبات بود. آدم نبود.
شخصيت ها هم همين ها بودند؟
شش شخصيت فرعي که کنار رضا بودند، نبود و آدم هايي که مي خواستند با رضا همراه شوند را ما نمي شناختيم. 38 صفحه فيلمنامه مان براي قبل از جنگ بود و قاعدتاً مي خورد به سه روز اول خرمشهر. ولي من دوست داشتم سه روز آخر خرمشهر باشد. احساسم اين بود که بايد خرمشهر را بگذاريم و برويم.
زمان جشنواره که با هم حرف مي زديم گفتيد فيلمنامه اي وجود نداشت، اين باعث نشد تا از شخصيت پردازي دور بمانيد؟
چرا. ولي من يک سوال مي کنم. اگر قرار بود چهل دقيقه قبل از جنگ را تعريف کنم و بعد جنگ را شروع کنم و بعد جنگ را تمام کنم مي شد زير دويست دقيقه فيلم را جمع کرد؟
گمان نکنم...
نمي شد. چون يا بايد بگويي يا نبايد بگويي. يکي از سکانس هايي که توي قصه بسيار زيبا پرداخت شده بود، سکانس بازار بود ولي از لحاظ زمان منطقي نبود. باور کنيد دست يک کارگردان خيلي وقت ها بسته است. اينکه بخواهد خوب بگويد و همه چيز را سر جايش بکوبد. بنابر اين مي شد دويست دقيقه. اما باز هم شخصيت هايش براي ذهن يک نفر ديگري بود که او بايد مي ساخت. که شايد اگر او مي ساخت بهتر از من هم مي ساخت ولي خب قرار بود من بسازم. شخصيت هاي قصه اش را نمي شناختم.
اين آدم ها را مي شناسيد؟
شديداً. مثال مي زنم. در آن قصه اين بود که حتماً اينها گنجي را در خانه دفن کرده اند و آن چاله براي آن گنج است و يک سري ماجراهاي اين جوري و اين قدر منطق تراشي مي شد براي اينکه بگوييم اين خواهره مي خواهد برود اين تو. من نيازي نداشتم. من با نگاه به بيل و کندن زمين در زمان آمدن دشمن، اين قضيه را حل کردم. مي خواهم بگويم چقدر زمان فرق مي کرد. نمي توانستم با آن فيلمنامه بروم سر صحنه.
همان زمان که در جشنواره فيلم را ديدم به اين حس رسيدم که شخصيت پردازي ها در فيلم به خوبي صورت نگرفته و در تعريف بعضي از کاراکترها دچار مشکل هستيد. حالا هم که دوباره فيلم را ديدم باز به اين مشکل برخوردم.
مثال ديگري مي زنم. وقتي که ما يک کاري را شروع مي کنيم يا بايد از آغاز تکليف مان با خودمان مشخص باشد که چه سمتي را گرفتيم و دنبال چه هدفي هستيم. مثل يک فرمانده اي که مي گويد من حرکت مي کنم و براي گرفتن اين تپه 6 تا کشته مي دهم. حالا اگر 60 تا کشته بدهد خوب نيست و اگر هم يک کشته بدهد خيلي خوش شانس است. چيزي که به دست مي آوريم و چيزي که از دست مي دهيم چيست؟ با اين هدف وقتي وارد ماجرا شويم، دقيقاً برايمان مشخص است که حالا شخصيت پردازي اينها زمان مي خواهد و مي شود 150 دقيقه. آيا سينماي 150 دقيقه اي داريم؟ اگر نداريم بايستي امير قصه را بردارم. چه اتفاقي مي افتد؟ هيچي. يا مالک سراج نباشد. يا استفاده نکنيم يا اگر همه اينها را مي خواهيم هدفمند و هر کدام به يک اندازه و اين طوري بيننده تکليفش را مي داند.
آخر اين برابري شخصيت ها به يک اندازه نيست. مثل همين مالک سراج و دوستش که آنها را با چند نماي دو نفره مي شناسيم ولي بقيه دوست هاي رضا اين گونه معرفي نمي شوند. من يک مثال بزنم. نماهاي باز در فيلم زياد است. اين نماها به خاطر تعدد پرسوناژ نيست؟
نه. اينها يک گروه هستند و تماشاي جمعي شان براي من زيباتر بود. مي خواستم واقعي نشان شان دهم. هر چقدر اين حس را تقطيع کنيم کارگردان را مي بينيم. من مي گويم کارگردان را بگذاريم کنار و قصه را ببينيم. به خاطر اين من اصلاً تقطيع نمي کنم مگر در لحظاتي که جنگ است و مي خواهيم يک فضاي تيمي را ايجاد کنيم. حالا دوباره من سوال کنم. از شخصيت مالک چه گرفتي؟
يکي از دوست هاي رضا که او هم براي خودش يک خط از درام را دارد و بچه اي را از دست مي دهد...
و اينکه اجاق کور است، قبلاً دو زن طلاق داده و عشق بچه است. خب من هم همين را مي خواستم.
ولي بقيه شخصيت ها به اين اندازه پرداخت نشده اند. بعضي اطلاعات را فقط با ديالوگ مي فهميم.
اگر هر کس ديگري اين کار را کرده بود تحسينش مي کردم. چرا؟ چون اين نوع معرفي شخصيت اصلاً براي سينماي ايران نيست و هيچ کارگرداني نتوانسته از اين پله رد شود. موفقيت اين است که مردم با حال بدي از سينما بيرون مي آيند و همه شخصيت ها را هم دوست دارند. هدف من هم همين بود. نمي خواستم فيلمي بسازم که در جشنواره هاي خارجي بگويند به به و چه چه. من براي مردم ايران کاري کردم که بقيه در سينماي جنگ نکردند.
در «سفر به چزابه» اين حرکت نشده؟
چرا ولي چه زماني را نشان مي دهيم و چه موضوعي را پي مي گيريم. يک موضوع خيالي را داريم پي مي گيريم و اين يک حرکت آوانگارد جنگي است و ربطي به سينماي ما هم ندارد. ولي من براي مردم فيلم مي سازم. اگر هم دارم براي مردم فيلم مي سازم، قصه ام را نمي پيچانم. ولي اگر بخواهم براي شما فيلمي بسازم که بگوييد حسين لطيفي خيلي کاربلد است، آن وقت مي روم آن را مي سازم. مي گويم هدف دارم. بعضي ها مي گويند چرا «فرار بزرگ» را ساختي. خب من مي خواستم مردم را بخندانم و هدفم مشخص بوده. من احساسم اين است که در روز سوم هدف گيري ام مشخص بود، از هدف گيري ام هم موفق آمدم بيرون. الان برخورد مردم را مي بينم که با فيلم ارتباط برقرار مي کنند.
اين به خاطر حس دراماتيک داستان است ديگر..
خب اين وظيفه يک سينماگر حرفه اي است. شما وقتي «فهرست شيندلر» را مي بيني بي خودي يهودي ها را دوست داري ولي نمي داني چرا. آن فيلم چند ساعت است؟ سه ساعت. ما در سينماي خودمان نمونه اش را نداريم.
داريم. دوئل را داريم. سگ کشي را هم داريم.
داريم ولي چه اتفاقي برايشان مي افتد؟ به زور به تماشاگر بليت مي دهيم که برود سينما. در «سگ کشي» هم چه اتفاق بزرگي افتاد؟ من در مرحله اول بايد سينمادار، مردم، تهيه کننده و همه چيز را با هم جمع کنم و برسم به يک نقطه. ولي در اين بحثي که مي کنيم هدف گيري من مشخص است و قرار است رگ احساسي تماشاگر را بگيرم و او احساس کند به کشورش تجاوز شده. خانم بني اعتماد يک کلمه به من گفت. گفت ديشب فهميدم به اين کشور تجاوز شده. اين يک حس بوده فقط.
اينکه شما بلديد رگ حسي تماشاگر را بگيريد بر کسي پوشيده نيست ولي اينکه اين حس با اصول سينما اتفاق بيفتد بحث ديگري است.
من سر همين 105 دقيقه هم بحث داشتم. تهيه کننده با من بحث مي کرد که بيشتر از 95 دقيقه نبايد بشود. خود آقاي بيضايي هم اين مشکل را با تهيه کننده اش دارد. من مي گويم وقتي در چنين شرايطي فيلم بسازم بايد خودم را وقف کنم. ترسي از خراب شدن ندارم. بنابراين مي گويم «خدا را شکر» که خراب نشد و اتفاقاً يک چيزي هم ياد گرفتم. دفعه بعد بر تجربياتم يک چيزي هم اضافه شد. الان اگر فروش روز سوم تا 350 يا 400 ميليون برود راضي ام. يکي ممکن است بگويد فلان فيلم يک ميليارد فروخته. مي گويم من فيلمم را مي شناسم. اين فيلم اگر در تهران زير 400 برود از دست خودم ناراحت مي شوم.
شخصيت برزو که از زندان مي آيد بيرون به قصد کشتن رضا مي رود ولي يک جا پشيمان مي شود. آنجا که مي فهمد سميره زير خاک است. پايان فيلم هم اين دو نفر (سميره و برزو) را با هم مي بينيم. ما بايد از اين سکانس ها بفهميم که برزو هم عاشق سميره است؟
آره. اين همان غيرت است که مي گويي. در مناطق جنوبي ايران غيرت به اين شکل است. مي گويد من آن را مي کشم ولي اين را دوست دارم و مي گيرمش.
ولي تماشاگر سينما اين معادله را درک نمي کند. مدام بين اينها مانده که برزو آمده رضا را بکشد، از ميهن اش دفاع کند يا سميره را نجات بدهد؟
آمده که انتقام بگيرد ولي مجبور شده پاي دختري بايستد که دوستش دارد.
خب چرا اين علاقه را با ديالوگ يا در يک سکانس نشان نمي دهيد؟
به اعتقاد من کارگرداني در يک سري چيزها متمايز مي شود. مهم ترين اش شناخت اندازه ها است. اندازه ريتم را مي سازد، اندازه قاب را مي سازد، اندازه حس بازي ها را مي سازد. اندازه اي که مي شود براي برزو داشت همين اندازه است. من به اين حرفي که مي زنم ايمان دارم. شما اگر يک نقطه از اين پازل را بريزي به هم همه چيز خراب مي شود.
شما جاي سميره يک گاوصندوق طلا بگذاريد، ببينيم چه اتفاقي مي افتد؟
اين قصه حالم را بد مي کند و نمي سازمش. براي من ارزش هاي انساني مهم است. آن آدم ها، آدم هاي کثافتي هستند. رضا و دوست هايش ذره اي برايم ارزش ندارند. حالا برگرديم به سکانسي که مغزم ترکيده بود. آنجايي که برادر فرار مي کند از خانه، سميره مي ماند و حامد بهداد براي اولين بار وارد خانه مي شود. با چکمه هايش. خاطره هايش را مي بينيم و از در مي زند بيرون. بعد مي زنيم به سميره که خوابيده و مي بيند که عراقي ها از جلويش رد مي شوند. خب اين فصل قرار است بشود شب. خيلي قصه در ذهنم بود. اينکه يک لحظه يکي سرش را از آب بياورد بيرون و نعره بزند، يک پلان بود که بتوانم فقط حس را منتقل کنم. خب حالا فکر کنيد من مي خواهم نشان بدهم که اين از کجا مي آيد، چه جوري به اين بچه ها مي رسد و... اين را با يک جامپ حل مي کنم. مي روم و مي رسم به قرارگاه. اگر من حواسم به اين طرف و آن طرف پرت شود شيرازه به کل به هم مي ريخت. اگر من مي خواستم به اين بپردازم، بايد ده دقيقه برايش وقت مي گذاشتم. اين همان اندازه است ولي در اين زمان، هر کسي در ايران چنين قصه اي را بسازد، ببينم چه اتفاقي مي افتد. مي خواهم بگويم خيلي کار مشکلي است.
مي توانيم اينگونه تعبير کنيم که سميره نماد خاک وطن است و رودخانه نماد پيروزي؟
البته اول نماد خود خرمشهر و بعد نماد خاک وطن. ولي رودخانه نماد شکست صدام است. خود حامد بهداد هم نماد صدام است. چون عاشقانه خرمشهر را دوست دارد.
يک جاي فيلم به نظر زاويه ها مشکل دارد. سکانس پاياني و شليک سميره را مي گويم. زاويه اسلحه با زاويه اصابت تير متفاوت است.
من در زاويه هايم کمتر اشتباه مي کنم. حتي اندازه نگاه هايم. ولي آن روز باران و برزو با يک درصد احتمال زنده برگشتند. داشتند غرق مي شدند. فردايش آمديم بگيريم، غواص ها داشتند غرق مي شدند. حالا فکر کنيد باران روي يک تخته بسته شده و برزو هم در آب سرد زمستاني آنجا يخ کرده بود. فکر کنيد بچه ها در آب هستند و من دارم با فيلمبردارم بحث مي کنم که اين زاويه اش اين طرف تر است. مي گفتم اين طرف تر است و از حقم گذشتم. به رغم اينکه مي دانستم زاويه غلط است ولي گفتم بگيريم.
در اينکه روز سوم اتفاق خوبي در سينماي جنگ ما است شکي نيست. سينماي جنگ در يکي دو دهه گذشته دوراني پر فرازونشيب را پشت سر گذاشته. دهه شصت و هفتاد با فيلم هاي تبليغاتي و بعد با فيلم هاي ضدجنگ سپري شده و حالا اين جرات به وجود آمده تا قصه هاي ديگري در اين بستر روايت شود. با اين همه فکر نمي کنيد فيلم صحنه هاي جنگي کم دارد؟
اساساً به من مي گويند تو کارگردان تکنيکالي هستي. هستم ولي اصلاً دوست ندارم. من مي گويم هر آن چيزي که بتواند واقعي تر باشد بهتر است. من هم مي توانستم يک پلان بگيرم که سه تا هواپيما از آن بالا بيايد و هفتاد تا تانک هم آتش بگيرد و... شما «نبرد مسکو» را ببينيد. پلان هايي دارد که در تاريخ سينماي امريکا هم نداريم ولي حالت از فيلم به هم مي خورد. چون کارگردان حواسش به تجهيزات است و آدم ها را يادش رفته است.
توي «نبرد مسکو» قرار بوده عاشقانه ببينيم؟
در خلوتي صحنه قرارگاه خيلي سختي کشيديم ولي در همان اندازه حرفم را زدم. البته اميدوارم يک روز شرايط معقول تري در اختيارم قرار بگيرد که هر دو را با هم تلفيق کنم ولي از خدا مي خواهم اگر اين اتفاق هم پيش آمد، باز حسين لطيفي آدم ها را يادش نرود. من هنوز هم اين اينسرت پاي عراقي ها را که روي فرش خانه راه مي روند و سميره حرص مي خورد، بيشتر دوست دارم.
باز هم فيلم جنگي مي سازيد؟
با تيتر بزرگ بنويسيد در نظام جمهوري اسلامي ايران، مدير فرهنگي نمي شناسم که شهامت ورود به ساخت يک مجموعه 35 قسمتي را داشته باشد و حمايت کند از اينکه ما 35 روز مقاومت خرمشهر را بسازيم. وجودش را در هيچ مدير ايراني نمي بينم. اگر کسي بگويد من هستم دروغ مي گويد. خجالت دارد به خدا. من کارگردان هم مقصرم وقتي مي گويم دستمزد کلان به من بدهيد. بعد دو سال بروم لذت ببرم و چيز بدي تحويل دهم. آنهايي هم که مي آيند وسط دو دسته اند، يا ناآگاهند و خيال مي کنند پنج ماهه ساخته مي شود، يک عده ديگري هم بايد چيزي برايشان داشته باشد تا بيايند در اين پروژه. پس مساله خون شهدا ديگر وجود ندارد، بايد بصرفد. پسر آقاي فلاني هم بايد يک ماشين مدل بالا سوار شود. چون با حقوق کارمندي که نمي شود. اين يعني بودجه کلان. کارگردان هم که مي گويد کسي دلش نسوخته، پس من هم حال خودم را مي کنم. من اين را نمي گويم. اگر کسي وجودش را دارد هستم. اين دفعه فقط خواستم بگويم منم مي توانم.
منبع: شرق