عصر ایران - می گویند: مردی مُرد و فرشتگان وقتی او را در عالم دیگر ملاقات کردند، دیدند جای هیچ زخمی روی بدنش نیست و با تعجب از او پرسیدند: «آیا واقعاً هیچ چیز ارزش جنگیدن نداشت؟»
بسیاری از ما، در زندگی کنج عافیت را بر می گزینیم و می کوشیم از منطقه امن مان پا بیرون نگذاریم و بی آن که زندگی واقعی را بیرون از حریم امن و خرد خودمان تجربه کنیم، تمام حیات را در حیاط خانه می گذرانیم، بی آن که بدانیم آن بیرون چه خبر است؟
در ادامه آن روایت پرسشبرانگیز، میتوان چنین گفت که فرشتگان در واقع آینهای بودند برای پرسشی که سالهاست در اعماق وجود بشر طنین میافکند: آیا زیستن بدون خطر کردن، بدون تجربه کردنِ رنج و شکستن و برخاستن، اصلاً نانش زندگی است؟
انسانی که هیچ زخمی بر تن و جان ندارد، لزوماً انسانی موفق، امن یا آرام نیست؛ گاه نشانهٔ آن است که او هرگز پا از دایرهٔ راحتی بیرون نگذاشته، هرگز «آزموده» نشده و هیچگاه با لبهٔ برندهٔ جهان برخورد نکرده است.
نیچه میگوید:«آنکه چرایی برای زیستن دارد، با هر چگونهای خواهد ساخت.»
اما کسی که هنوز چرایی خود را نیافته، چگونه میتواند از پیلهٔ امن خود بیرون بیاید و با جهان، با دیگری، با ناپایداری، با شکست و با امکانِ شکفتن روبهرو شود؟
از منظر روانشناسی معاصر، «منطقهٔ امن» ضرورتی انکارناپذیر برای ثبات روانی ماست؛ اما ماندن طولانیمدت در آن، به رکود میانجامد. روانشناس انسانگرا، آبراهام مزلو، معتقد بود که انسان تنها وقتی در مسیر تحقق خویشتن قرار میگیرد که از مرز نیازهای پایه عبور کند و قدم در وادی رشد بگذارد. این گذار، همیشه با نوعی خطر، نااطمینانی و بیپناهی همراه است.
در همین معنا، کامو جایی مینویسد که انسانِ پویا آن است که در برابر پوچی جهان، به جای تسلیم شدن، «ایستادن» را انتخاب میکند؛ ایستادنی آگاهانه، همراه با رنج اما سرشار از اصالت.
مولانا ـ که روانشناسی ژرف و فلسفهٔ اصیل را در شعر تنیده است ـ میگوید:
«بیرون ز تو نیست هر آنچه در جهان است ... از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی»
اما این «از خود طلبیدن» تنها در صورتی رخ میدهد که انسان از «خودِ تکراری» عبور کند؛ از آن خودی که در آینهٔ روزمرگیها شکل گرفته و گمان میکند جهان چیزی جز آن محدودهٔ کوچکِ امن نیست.
پای گذاشتن در تجربه، یعنی پذیرفتن امکان رنج و پذیرفتن رنج یعنی پذیرفتن امکان رشد. هیچ انسانی با ایستادن در حاشیهٔ زندگی، هرگز به وسعت انسانی خود دست نیافته است. تاریخ، ادبیات و روانشناسی همگی گواهند که حقیقتِ وجودی انسان در لحظههایی آشکار میشود که مجبور است انتخاب کند، بیفتد، برخیزد و دوباره راه برود.
گام برداشتن بیرون از «حیاط امن خانه»، الزاماً به معنای سفرهای بزرگ یا تصمیمهای رادیکال نیست؛ بسیاری از اوقات تنها یک قدم کوچک است: گفتن یک حقیقت، پذیرفتن یک مسئولیت، تجربهٔ یک رابطهٔ تازه، آغاز یک مسیر تحصیلی یا شغلی جدید، یا حتی تغییر یک عادت ساده.
چنین قدمهای کوچکی، اگرچه ظاهری بینزاع و بیزخم دارند، اما در ژرفای جان ما، زخمهای مقدسِ رشد را میسازند؛ زخمهایی که نشانهٔ زیستناند، نه شکست.
پس باید برخاست، از خانه بیرون رفت، در کوچه های حیرت قدم زد، خطرها را به جان خرید و سفر زندگی را آغاز کرد؛ سفری که هیچ کس نمی داند چه چیزی در انتظارت هست، چه خطراتی در پیش است و چه دستاوردهایی دارد، سفری که پایان نمی پذیرد جز با پایان زندگی و آنگاه که فرشتگان به استقبال ما میآیند، مهمتر از آنکه بپرسند «آیا پیروز شدی؟» یا «آیا سالم ماندی؟»، این پرسش را در نگاهشان بخوانیم:
«آیا تمام ظرفیت انسانیات را زندگی کردی؟
آیا چیزی آنقدر ارزش داشت که برایش بجنگی؟»
اگر پاسخمان آری باشد، بیشک بر تن و جانمان جای چند زخم خواهد بود؛ و این، زیباترین میراث یک انسان است.