عصر ایران؛ احمد فرتاش - برتراند آرتور ویلیام راسل در ۱۸ مه ۱۸۷۲ در ولز به دنیا آمد. خانوادهاش اشرافزاده بودند، اما این اشرافیت بیشتر رنگ و بوی سیاسی و فکری داشت تا ثروت و تجمل. پدربزرگش، لرد جان راسل، نخستوزیر بریتانیا بود؛ سیاستمداری اصلاحطلب که به آزادیهای فردی و محدود کردن قدرت سلطنت باور داشت. چنین پیشینهای باعث شد برتراند از همان آغاز در فضایی پرورش یابد که در آن بحثهای سیاسی، آزادیخواهی و دغدغۀ اصلاح اجتماعی حضور پررنگی داشت.
اما کودکی راسل پر از اندوه نیز بود. وقتی سهساله بود، مادر و خواهرش بر اثر بیماری دیفتری درگذشتند. پدرش کمی بعد بیمار شد و او هم از دنیا رفت. این تراژدیها برتراند خردسال را به دست پدربزرگ و مادربزرگش سپرد.
در کودکی
مادربزرگش زنی سختگیر و مذهبی بود که در عین حال، برتراند را به مطالعه، نظم و اخلاق فردی عادت داد. با وجود سختگیریها، همین تربیت باعث شد ذهن راسل زودتر از سنش شکل بگیرد و به پرسشهای عمیق دربارۀ زندگی و مرگ فکر کند. خودش بعدها میگفت: «اندوه کودکی مرا به سوی فلسفه کشاند.»
راسل در خانه آموزش دید و در انزوا رشد کرد. او کمحرف و تنها بود، اما ذهنی فوقالعاده کنجکاو داشت. کتابهای ریاضی و منطق از همان کودکی برایش جذاب شدند. در ۱۱ سالگی کتاب هندسۀ اقلیدس را کشف کرد؛ تجربهای که او را شگفتزده کرد و جهت زندگیاش را تغییر داد. بعدتر نوشت: «وقتی برای نخستین بار قضایای اقلیدس را خواندم، انگار وارد جهانی شدم که در آن یقین ممکن است.»
این دلبستگی به ریاضیات، بعدها اساس فعالیت علمی و فلسفی او شد. او دریافت که برخلاف جهان پر از رنج و بیثباتی، ریاضیات دنیایی استوار و مطمئن دارد. همین تضاد میان آشوب زندگی و نظم ریاضی، یکی از ریشههای فلسفهورزی او بود.
لرد جان راسل، پدربزرگ برتراند راسل، که از 1846 تا 1852 و سپس از 1865 تا 1866 نخستوزیر بریتانیا بود
در سال ۱۸۹۰، برتراند راسل وارد کالج ترینیتی دانشگاه کمبریج شد؛ جایی که خیلی زود به مرکز زندگی علمی و فکریاش تبدیل شد. او ابتدا تصمیم داشت ریاضیات بخواند، اما خیلی زود مجذوب فلسفه شد. در کمبریج با استادانی مانند آلفرد نورث وایتهد و جورج مور آشنا شد که بعدها نقش مهمی در شکلگیری فلسفه تحلیلی ایفا کردند.
راسل در کمبریج وارد حلقهای از نخبگان فکری شد که به "انجمن آپوستولها" معروف بود؛ محفلی کوچک از دانشجویان و استادان برجسته که آزادانه درباره فلسفه، سیاست، دین و اخلاق بحث میکردند. این جمع برای راسل یک آزمایشگاه فکری بود؛ جایی که او میتوانست جسورانه پرسش کند، باورهای سنتی را به چالش بکشد و مرزهای اندیشهاش را گسترش دهد.
در این دوران، راسل دریافت که تنها راه رسیدن به قطعیت در فلسفه، بهرهگیری از منطق و ریاضیات است. او میخواست مبانی ریاضی را بر اصولی کاملاً استوار بنا کند، بیهیچ تناقض و ابهام. این دغدغه بعدها به همکاریاش با آلفرد نورث وایتهد انجامید و نتیجۀ آن کتاب عظیم «اصول ریاضیات» (Principia Mathematica) بود؛ اثری که به گفتۀ بسیاری، نقطۀ آغاز فلسفۀ تحلیلی مدرن است.
خانۀ دوران کودکی راسل
دوران کمبریج فقط سرآغاز شکوفایی علمی راسل نبود، بلکه دوران گسست او از سنتهای خانوادگی و مذهبی نیز بود. تحت تأثیر مطالعۀ فلسفه، بویژه آثار جان استوارت میل و دیوید هیوم، راسل ایمان مذهبی دوران کودکیاش را کنار گذاشت و به سوی شکاکیت و عقلگرایی رفت.
پس از فارغالتحصیلی، راسل بهعنوان پژوهشگر در کمبریج ماند و تحقیقات خود را در منطق، ریاضیات و فلسفۀ زبان ادامه داد. در همین سالها نخستین کتابهای مهمش را نوشت؛ از جمله «رسالهای در مبانی هندسه» (1897) که نشان میداد راسل به دنبال استوارسازی مبانی دانش بر پایۀ منطق صوری است.
اوایل قرن بیستم، راسل در اوج چالاکی فکریاش بود و دغدغۀ اصلیاش این بود که ریاضیات را به منطق فروبکاهد و نشان دهد تمام گزارههای ریاضی در واقع صورتهای پیچیدهای از قواعد منطقیاند. این پروژۀ عظیم را به همراه استاد و همکارش آلفرد نورث وایتهد دنبال کرد. حاصل این تلاش بیش از ده سال کار مشترک بود که در سالهای ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۳ در سه جلد منتشر شد با عنوان «اصول ریاضیات» (Principia Mathematica).
در دوران دانشآموزی
این کتاب اثری سترگ و دشوار بود، پر از نمادها و فرمولهای منطقی. خواندنش برای بسیاری از فیلسوفان و ریاضیدانان طاقتفرسا بود، اما اهمیت آن در تاریخ اندیشه بیبدیل است. راسل و وایتهد کوشیدند نشان دهند که مبانی ریاضیات قابل فروکاستن به منطق است، و این پروژه مسیر تازهای را برای فلسفه و منطق جدید گشود.
یکی از لحظههای تعیینکننده در همین دوره، کشف پارادوکس راسل بود. راسل در حین بررسی «نظریۀ مجموعهها» دریافت که اگر مجموعهای شامل تمام مجموعههایی باشد که خود عضو خودشان نیستند، تناقضی پیش میآید. این مسئله نشان داد که حتی نظریه مجموعههای به ظاهر مطمئن هم دچار اشکال است. پارادوکس راسل نه تنها مبانی ریاضیات را لرزاند، بلکه باعث شد تلاشهای فراوانی برای اصلاح نظریه مجموعهها و منطق ریاضی آغاز شود.
کار راسل و وایتهد، همراه با همفکریهایی با لودویگ ویتگنشتاین – شاگرد برجستۀ راسل در کمبریج – موجب شد فلسفۀ تحلیلی بهعنوان یکی از جریانهای اصلی فلسفۀ قرن بیستم شکل بگیرد. این رویکرد تأکید میکرد که مسائل فلسفی باید با تحلیل زبان و منطق روشن شوند، نه با گمانهزنیهای مبهم متافیزیکی. راسل با آثارش نشان داد که فلسفه میتواند به دقت ریاضیات نزدیک شود.
راسل در این سالها پرکار بود. در کنار «اصول ریاضیات» کتابهای دیگری هم نوشت که هر کدام تأثیری عمیق بر شاگردان و همعصرانش گذاشت. او در کلاسهای درس کمبریج به چهرهای محبوب و جنجالی تبدیل شد؛ ترکیبی از ذهنی تیزبین، زبانی تند و طنزی خاص که باعث میشد بحثهایش همیشه پرشور باشند.
در کمبریج، 1893
وقتی جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴ آغاز شد، بیشتر روشنفکران و سیاستمداران بریتانیایی به دفاع از کشور و جنگ با آلمان برخاستند. اما راسل برخلاف جریان غالب، صریح و آشکار با جنگ مخالفت کرد. او باور داشت که جنگ نه تنها ویرانگر است، بلکه آزادی و عقلانیت را نابود میکند. به نظرش، ملتها به بهانۀ میهنپرستی به کشتار جمعی کشیده میشوند، در حالی که راههای عقلانیتری برای حل اختلافها وجود دارد.
مخالفت راسل با جنگ برایش گران تمام شد. او در مقالات و سخنرانیهای متعدد دولت بریتانیا را نقد کرد و خواستار صلح شد. نتیجۀ این فعالیتها این بود که دانشگاه کمبریج او را از تدریس محروم کرد. کمی بعد نیز به دلیل نوشتن مقالهای که در آن از یک فعال صلحطلب آلمانی دفاع کرده بود، به دادگاه کشیده شد. دادگاه او را محکوم کرد و جریمهای سنگین بر او بست.
در سال ۱۹۱۸، راسل به دلیل همکاری با گروههای ضد جنگ و نوشتن مقالاتی تند علیه دولت، به شش ماه زندان محکوم شد. خودش بعدها نوشت که دوران زندان برایش از نظر فکری پربار بود چون فرصت یافت در آرامش مطالعه و نوشتن کند. در همان زندان کتاب «مقدمهای بر فلسفه ریاضی» را نوشت.
برای راسل، صلحطلبی یک موضع سیاسی موقت نبود، بلکه ریشه در فلسفۀ اخلاق او داشت. او بر این باور بود که خشونت و جنگ حاصل تعصب، ملیگرایی افراطی و نادانیاند. به همین دلیل، بعدها در طول زندگیاش – از جمله در مخالفت با جنگ ویتنام و در مبارزه علیه سلاحهای هستهای – همواره به صلحطلبی وفادار ماند.
دوران جنگ جهانی اول راسل را از یک استاد دانشگاه صرف به یک روشنفکر عمومی و فعال سیاسی بدل کرد. او دیگر نه فقط در دانشگاه، بلکه در عرصه عمومی و در رسانهها صدایش شنیده میشد؛ صدایی که ترکیبی بود از عقلانیت فلسفی و شجاعت اخلاقی.
درکنار فرزندانش
پس از پایان جنگ جهانی اول، راسل دوباره فرصت یافت که آزادانه بنویسد و تدریس کند. اما اینبار بیشتر به عنوان یک روشنفکر عمومی شناخته میشد تا فیلسوف یا ریاضیدان. او به کشورهای مختلف سفر کرد و سخنرانیهای بسیاری داشت. از جمله در سال ۱۹۲۰ به اتحاد شوروی رفت تا از نزدیک جامعهای را که مدعی تحقق آرمانهای سوسیالیستی بود، ببیند.
این سفر تأثیر مهمی بر اندیشۀ سیاسی او داشت. راسل در ابتدا نسبت به انقلاب روسیه همدل بود، اما وقتی وضع واقعی را از نزدیک مشاهده کرد – سانسور، سرکوب و نبود آزادی اندیشه – شدیداً انتقاد کرد. او نتیجه گرفت که آزادی فردی، حتی اگر با نابرابری همراه باشد، بر نظامی که در آن همه چیز تحت کنترل دولت است برتری دارد. وی پس از بازگشت از شوروی، با نگارش کتاب «بلشویسم؛ از تئوری تا عمل»، نقدهای خودش را نسبت به آنچه که لنین و یارانش به نام کمونیسم در شوروی پدید آورده بودند، در اختیار افکار عمومی گذاشت و به سهم خودش در مبتلا نشدن جامعۀ بریتانیا به ایدههای مارکسیسم روسی ایفای نقش کرد. اگرچه صدای راسل در این کتاب، طنین جهانی پیدا نکرد چراکه دست کم تا چهار دهه پس از نگارش این کتاب، روشنفکران جهان عمدتا مفتون و مدهوش ایدههای کارل مارکس بودند و طبیعتا در دهۀ 1920 کمتر کسی میتوانست کتاب راسل را با "عقلی رها از عاطفه و مجذوبیت" بخواند.

گفتنی است که راسل با اینکه لیبرال بود، ولی کمونیسم را هم قبول داشت؛ اما آنچه را که در شوروی تحت عنوان کمونیسم در حال شکلگرفتن بود، خطری بزرگ میدانست و در کتابش دربارۀ این خطر هشدار داد. به هر حال، راسل یک لیبرال کمونیست بود ولی کمونیسم برای او بیشتر یک آرمان دور از دسترس بود که اگر به آزادی لطمه نمیزد، پذیرفتنی بود. و راسل شخصا فکر میکرد میتوان کمونیسم را در یک جامعۀ آزاد و مترقی محقق ساخت؛ ایدهای که البته از آزمون تاریخ سربلند بیرون نیامد.
کمونیست بودن راسل وجه دیگری هم داشت. او مدافع آزادی جنسی بود و لاجرم از کمونیسم جنسی هم دفاع میکرد. یعنی از اشتراکگرایی جنسی، به شرط رضایت افراد حاضر در چنین رابطهای، دفاع میکرد. افلاطون هم از این حیث کمونیست بود ولی به نظر میرسد شرط "رضایت" در کمونیسم جنسی مد نظر افلاطون اهمیت چندانی نداشت. دست کم راسل از این حیث، احترام بیشتری برای زنان قائل بود.
راسل در این دوران زندگی عاطفی پرآشوبی داشت. او چندین بار ازدواج کرد و روابط متعددی را تجربه کرد. برخلاف هنجارهای محافظهکارانه زمانهاش، آشکارا دربارۀ اهمیت آزادی جنسی سخن میگفت. راسل باور داشت که اخلاق سنتی دربارۀ روابط جنسی ریشه در تعصب دینی دارد و باید بازنگری شود. کتاب «ازدواج و اخلاق» (Marriage and Morals) که در ۱۹۲۹ منتشر کرد، همین دیدگاهها را با صراحت بیان کرد. انتشار این کتاب جنجال بزرگی به پا کرد و راسل از سوی بسیاری از محافل مذهبی و محافظهکار به بیاخلاقی متهم شد.
در همین سالها، راسل به همراه همسر دومش دورا بلک مدرسهای تأسیس کرد به نام مدرسه بیکن. این مدرسه بر پایه اصول لیبرال و آزادی فردی بنا شده بود. کودکان در این مدرسه تشویق میشدند آزادانه فکر کنند، تجربه کنند و به جای انضباط خشک، خودشان مسئولیت یادگیریشان را برعهده بگیرند. اگرچه مدرسه چندان دوام نیاورد، اما نمونهای جالب از تلاش راسل برای پیوند دادن اندیشههای فلسفی با آموزش عملی بود.
دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ دورهای بود که راسل به نوشتن کتابها و مقالات اجتماعی، سیاسی و اخلاقی پرداخت. او در آثارش بر لیبرالیسم اجتماعی، اهمیت آزادی اندیشه و ضرورت پیشرفت علمی همراه با مسئولیت اخلاقی تأکید میکرد. همچنین نسبت به خطر فاشیسم در اروپا هشدار میداد و از لزوم مقاومت در برابر دیکتاتوری سخن میگفت. در این دوران، راسل دیگر نه فقط فیلسوف منطق و ریاضیات، بلکه اندیشمندی چندبُعدی بود که در زمینههای گوناگون – از فلسفۀ زبان گرفته تا سیاست، آموزش، دین و اخلاق – قلم میزد. این گستردگی حوزهها باعث شد نامش به عنوان یکی از چهرههای اصلی روشنفکری قرن بیستم شناخته شود.
وقتی جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۳۹ آغاز شد، راسل این بار برخلاف جنگ اول، سکوت نکرد اما موضعی متفاوت گرفت. او هنوز صلحطلب بود و از خشونت بیزار، اما به روشنی دید که خطر فاشیسم و نازیسم برای بشریت بسیار عظیمتر از هزینههای جنگ است. معتقد بود اگر هیتلر پیروز شود، آزادی اندیشه و ارزشهای انسانی نابود خواهند شد. بنابراین راسل نتیجه گرفت که اینبار باید در جنگ با آلمان نازی شرکت کرد و این تصمیم را به عنوان یک شر ناگزیر پذیرفت.
در همین دوران، راسل مدتی به آمریکا رفت و در دانشگاههای آنجا به تدریس پرداخت. اما حضورش در آمریکا هم خالی از جنجال نبود. در سال ۱۹۴۰ قرار بود در دانشگاه سیتی نیویورک تدریس کند، اما به خاطر نوشتههایش دربارۀ اخلاق جنسی – بویژه کتاب «ازدواج و اخلاق» – دادگاهی در آمریکا اعلام کرد او صلاحیت تدریس ندارد! این حکم واکنشهای بسیاری برانگیخت؛ عدهای آن را دفاع از اخلاق عمومی میدانستند و عدهای دیگر آن را نقض آزادی اندیشه. در نهایت، راسل نتوانست آن سمت دانشگاهی را بگیرد و این ماجرا بر شهرت جنجالیاش افزود.
راسل در سالهای جنگ همچنان به نوشتن ادامه داد. یکی از مهمترین آثار او در این دوره، کتاب «تاریخ فلسفۀ غرب» (A History of Western Philosophy) بود که در ۱۹۴۵ منتشر شد. این کتاب نه تنها یکی از پرفروشترین آثار او شد، بلکه بسیاری را برای نخستین بار با تاریخ فلسفه آشنا کرد. نثر روان، طنز ظریف و نگاه انتقادی راسل سبب شد این کتاب به اثری ماندگار بدل شود.
در پایان جنگ، راسل دیگر صرفاً فیلسوف یا استاد دانشگاه نبود، بلکه به یکی از چهرههای جهانی اندیشه تبدیل شد. او بویژه دربارۀ خطرهای سلاحهای هستهای هشدار میداد و بر ضرورت همکاری جهانی برای جلوگیری از نابودی بشریت تأکید میکرد. این آغاز دورهای بود که راسل به طور فزایندهای به یک فعال سیاسی جهانی بدل شد.
وقتی آمریکا در سال ۱۹۴۵ بمبهای اتمی را بر هیروشیما و ناکازاکی ریخت، راسل در میان نخستین روشنفکرانی بود که با وحشت و اضطراب دربارۀ آیندۀ بشریت نوشت. او باور داشت که دانش بشری به مرحلهای رسیده است که اگر بدون عقلانیت و همکاری جهانی به کار رود، میتواند تمدن را نابود کند.
راسـل از اواخر دهۀ ۱۹۴۰ و بویژه در دهۀ ۱۹۵۰ به یکی از پرصداترین چهرههای جنبش ضد سلاح هستهای بدل شد. او در سخنرانیها و مقالاتش هشدار میداد که رقابت تسلیحاتی میان آمریکا و شوروی، بشریت را به لبۀ پرتگاه برده است. به نظرش، تنها راه جلوگیری از فاجعه، همکاری بینالمللی و کنار گذاشتن ملیگرایی افراطی بود.
در سال ۱۹۵۵، راسل به همراه آلبرت اینشتین بیانیهای تاریخی منتشر کرد. در این بیانیه، شماری از برجستهترین دانشمندان جهان از رهبران سیاسی خواستند که اختلافها را از راه مذاکره حل کنند و مسابقۀ تسلیحاتی را متوقف سازند. این بیانیه به شکلگیری کنفرانسهایی انجامید که به کنفرانس پاگواش مشهور شدند؛ مجمعی بینالمللی از دانشمندان برای صلح و خلع سلاح هستهای.
راسـل در دهۀ ۱۹۶۰ همچنان فعال بود و حتی در سنین بالای هشتادسالگی نیز در تظاهرات ضد جنگ و ضد سلاح هستهای شرکت میکرد. او چندین بار به دلیل مشارکت در اعتراضهای مدنی دستگیر شد. مشهور است که وقتی در سال ۱۹۶۱ در ۸۹ سالگی به زندان افتاد، با شوخطبعی گفت: «این نخستین بار نیست که زندانی میشوم، و اگر عمرم کفاف دهد، آخرین بار هم نخواهد بود!»
در دهۀ ۱۹۶۰، راسل به یکی از منتقدان سرسخت جنگ ویتنام بدل شد. او کمیتهای به نام دادگاه راسل تشکیل داد تا جنایات جنگی آمریکا در ویتنام را بررسی کند. این دادگاه گرچه قدرت اجرایی نداشت، اما نقش مهمی در جلب توجه افکار عمومی جهانی به فجایع جنگ ایفا کرد.
در این سالها، راسل در افکار عمومی جهانی، یکی از مظاهر وجدان اخلاقی بشریت بود. او به عنوان پیرمردی خردمند و بیباک، بیوقفه هشدار میداد که ادامۀ مسیر مسابقۀ تسلیحاتی و جنگهای امپریالیستی میتواند آینده بشر را نابود کند.
در دههی ۱۹۶۰، راسل اگرچه به لحاظ جسمی سالخورده بود، اما ذهنی تیزبین و پرانرژی داشت. او همچنان مقالات، نامهها و پیامهای سرگشاده منتشر میکرد و در مناقشات جهانی صدا بلند میکرد. حتی وقتی حرکتکردن برایش دشوار شد، با ضبط پیامهای رادیویی و تلویزیونی به حضورش در عرصۀ عمومی ادامه داد.
راسـل تا آخرین روزها به مسائل زمانهاش حساس ماند. نامههای او به رهبران سیاسی جهان – از کندی و خروشچف گرفته تا جانسون و هوشیمین – نشان میدهد که هیچگاه از امید به تغییر و جلوگیری از جنگ دست نکشید.
برتراند راسل در 2 فوریه ۱۹۷۰، در آستانۀ 98 سالگی درگذشت. مرگ او نه تنها در بریتانیا، بلکه در سراسر جهان با واکنشهای فراوانی همراه شد. او را بهعنوان فیلسوفی بیباک، ریاضیدانی ژرف، و یک فعال سیاسی شجاع ستودند. بسیاری نوشتند که راسل یکی از آخرین روشنفکران «سراسر جهانی» بود؛ کسی که هم در منطق و ریاضیات نوآوری کرد، هم در سیاست و اخلاق صدایی رسا داشت.
در فلسفۀ تحلیلی، راسل همراه با فرگه و ویتگنشتاین، یکی از بنیانگذاران اصلی بهشمار میرود. آثارش در منطق ریاضی و فلسفه زبان همچنان مبنای آموزش و پژوهشاند. نثر روشن و طنزآمیزش فلسفه را از قالب خشک دانشگاهی بیرون آورد و برای عموم قابل فهم کرد.
راسل نمونۀ فیلسوفی بود که اندیشه را از برج عاج بیرون آورد و به متن زندگی اجتماعی و سیاسی آورد. او پای دفاع از آزادی اندیشه و حقوق بشر ایستاد، حتی به بهای زندان و محرومیت. همچنین در مبارزه با سلاحهای هستهای و جنگهای امپریالیستی، صدای وجدان جمعی بشریت بود. ویژگی برجستۀ او این بود که توانست دقت یک ریاضیدان را با شور انسانی پیوند بزند. او هم از پیچیدهترین مسائل منطق نوشت و هم دربارۀ سادهترین دغدغههای روزمرۀ انسان: عشق، ترس، شادی و امید. در نظر او، فلسفه اگر نتواند به زندگی بهتر انسان کمک کند، ارزش چندانی ندارد.
راسل از آن دست متفکرانی بود که مرزهای تخصص را شکست. او در ریاضیات و فلسفه نوآور بود، در "آموزش" تجربههای تازه آفرید، در سیاست صدای آزادی و عدالت شد، و در اخلاق جرأت دفاع از زندگی انسانی و شاد را داشت. زندگی طولانی و پرحادثهاش نمادی است از پرسشگری بیپایان، و میراثش همچنان الهامبخش نسلهای بعدی است.
زندگی او نمونهای است از پیوند دقت علمی، پرسشگری فلسفی و مسئولیت اخلاقی. او نشان داد که تفکر عمیق میتواند با عمل اجتماعی و اخلاقی همراه باشد. فعالیتهای صلحطلبانه، مخالفت با جنگ و سلاحهای هستهای، دفاع از آزادی جنسی و آموزش آزاد، و حتی مناظرههای مشهور او با فردریک کاپلستون، همه تصویری از شخصیتی میسازند که از مرزهای تخصص فراتر رفته و تاثیر ماندگاری بر جهان اندیشه و جامعه بشری گذاشته است. میراث راسل همچنان الهامبخش فیلسوفان، ریاضیدانان، فعالان اجتماعی و همه کسانی است که به دنبال ترکیب عقل و اخلاق در زندگی انسان هستند.
در سالهای پایانی زندگی راسل، یکی از مشهورترین رویدادهای فکری او، مناظره با فردریک کاپلستون، فیلسوف و تاریخدان فلسفه، بود. این مناظره به بحث درباره وجود خدا و امکان اثبات آن اختصاص داشت. راسل در نقش فیلسوف عقلگرا و شکاک، با استدلالهای منطقی خود نشان داد که باور به خدا بر پایه دلیل قابل اثبات نیست.
این مناظره بعدها در تلویزیون پخش شد و به یکی از نمادینترین جدالهای فلسفی قرن بیستم تبدیل شد. سبک راسل در این مناظره – ترکیبی از طنز، تیزهوشی و دقت منطقی – نشان داد که او حتی در سنین کهولت همچنان ذهنی فعال و آمادۀ بحث داشته است.
دربارۀ نسبت راسل با خداباوری، این رویداد مشهور هم جالب و شایان ذکر است که راسل در اواخر عمرش، در ۸۷ سالگی، مصاحبهای با روزنامه گاردین داشت. خبرنگار از او پرسید: «جناب پروفسور، شما ۸۷ سال است که می گویید خدا و زندگی پس از مرگ وجود ندارد و به زودی هم از دنیا می روید؛ حال اگر از دنیا رفتید و دیدید که هم خدا هست و هم زندگی پس از مرگ، چه میکنید؟»
راسل در جواب گفت: «این خدایی که شما می گویید وجود دارد، و من میگویم وجود ندارد، بالاخره عادل است یا خیر؟» خبرنگار هم گفت: «البته که خدا عادل است.»
و راسل جواب داد: «اگر عادل باشد هیچ مشکلی نیست. چون اگر عادل باشد به او میگویم: خدایا، چرا در آن جهان (در دنیا) آن قدر نشانههای کمی از وجود خودت گذاشته بودی؟ بنابراین یا باید دلایل فیلسوفانی را که وجود تو را اثبات میکردند، قانع کننده تر میساختی، یا ذهن مرا زودباور میساختی. من که نباید تاوان ضعف دلایل آنها را بپردازم! اینکه ذهن من دیرباور است هم که دست من نیست؛ چون خودت ذهن مرا درست کردهای، و گرنه اگر من آدم ساده لوح و زودباوری مانند مردم کوچه و بازار بودم، آن دلایل ــ ولو قانع کننده نبودند ــ برای من هم قانع کننده میشدند!»
پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر