عصر ایران؛ جواد لگزیان - ابرهای فاجعه بر سرزمینی حزنانگیز میبارند و خبرها همه از هجوم تلخ لشكر سیاه نادانی و استعماری بیدادگر حکایت دارد و پیروزی دهشت مرگ بر ترنم ظریف زندگی؛ اما گویا صدایی هست که هرچند لرزان از امید بگوید، صدای فلوتی از نوازندهای بس آشنا.
«ده نفر بودند و توى زیرزمینى دودزده به دور هم حلقه بسته بودند و چهرهى تكتكشان غمگین بود. انگار از میان یك تصویر كهنه و قدیمى آمده بودند و چهرههاشان فراخور دورههاى گذشته بود.
با وجود جوانى، گویى دیرگاهىست كه زیستهاند. انگار زمانهایى قبل، خوابیدهاند و اینك از خواب پریدهاند. پریشان بودند و هركدام براى خود ساز مى زدند. بَند موسیقى تشكیل داده بودند و اسمش را گذاشته بودند «قایق برفى».
جلیل باران فلوت مى زد. وارد زیرزمین كه شدیم، احدالناسى نگاهم نكرد. یكى در گوشهاى كتاب مى خواند. یكى در كنار سهپایهاى داشت نقاشى مى كشید... گویى هر یك در دنیاى خود سیر مى كردند. اما آنچه از همه عجیبتر مى نمود، تابلوى بزرگى بود كه با خط زیبایى روى آن نوشته شده بود: اى قایق برفى... من را با خود به شهر دورى ببر كه دست هیچ اهریمنى به آن نمى رسد. شهر همنوازانى كه راه به مرگ ندارد.»
بختیار علی(زادهٔ ۱۹۶۰ میلادی در سلیمانیه) در رمان «شهر همنوازان سپید» از طنین این زیبایی بینظیر می گوید تا سپید شود بلکه بخت سیاه دیار لگدشده به سم ستوران تباهی.
هیچ غریب نیست در دنیایی که او تصویر می کند سه فلوتزن عاشق آواره در دل توفان سهمناک جنگ و خونریزی همگان را بهسمت روشنایی غریبانهای رهنمون شوند که بهسوی باغ آبی بیکینهای اشارت دارد سرشار از موسیقی و لبخند.
«بىشك توى اون باغ، فقط موسیقى و شعر موندگار نمى بینیم... فقط هنرمندها رو نمىبینیم، بلكه اونجا وطن تموم آدماى دردمنده... آخه مگه مى شه جانهاى زخمى و آرزوهاى پایمالشده رو از چنین باغى بیرون انداخت؟... این باغ فقط متعلق به دردهایى نیست كه به هنر بدل شدن، بلكه متعلق به دردهاى ناكام و به هنر نرسیده هم هست.
جاى موزیسینهایى كه موزیسین نشدن... جاى قهرمانهایى كه به قهرمان قصهها بدل نشدن... باغ جاودان، فقط اون باغى نیست كه فردوسى و ونگوگ و بتهوون توش نفس مى زنن...»
جلادت کبوتر با فلوت كوچكى كه در هشتسالگى از استاد سرمد طاهر همسایه دیواربهدیوارشان به ارث می برد به زیبایی می نوازد و همراه همنوازان راه سفری دور و دراز را در پیش می گیرد، راه موزیسینى كه در دنیاى كشتار، مىخواهد به مانایى برسد.
شخصیتهای رمان بختیارعلی در افسانهای پرهیاهو شناورند و هرکدام سعی میکنند که روایت را تا سرحد اقناع مخاطب به وجود شهری سرشار از هنر در آنسوی نادیده ایام ادامه بخشند، حتی آنقدر که باور کند جاودانگى در این است كه یا به شعر بدل شویم یا یک قطعه موسیقى...
«تو محكوم به روایت این داستانى!... تو باید حقیقت رو بدونى... تماموكمال... ققنوس شخصیه كه در میان مرگ و زندگى حركت مى كنه... مىتونه بیاد توى شهر همنوازان سپید و دوباره برگرده... روحیه كه در حدفاصل دنیا و زیبایىهاى كشتهشده در رفت و آمده... شهر همنوازان سپید كه فقط شهر زیبایىهاى كشتهشده نیست، شهر فریادها و حقیقتها و پاكىهاى كشتهشده هم هست...»
بختیار علی(زادهٔ ۱۹۶۰ میلادی در سلیمانیه)، ساکن سوئد
داستان در اوجی به یاد ماندنی از پیروزی نوای فلوت سحرآمیزی حکایت دارد که از سوی جاودانگی انسان ساز می شود:
«توى سرزمینى كه دیوارهاى بین مرگ و زندگى فرومى ریزه، یه جورایى مىشه گفت كه نزدیكى به مرگ، نزدیكى به ابدیته! مرگ هرگز نمى تونه سمت جاودان و ابدى انسان را نابود كنه... جنگها قادر نیستن كه سمت جاودان روح انسان رو گزندى بزنن...
تو خودت شاهدى كه آدمها مى میرن، ولى زیبایىهاشون جاودانه است. هرقدر كه مرگ، هولناكتر به سراغ انسان بیاد، انسان باید سریعتر و محكمتر به زیبایىهاى ابدىاش چنگ بزنه...
هرقدر كه موسیقى بیشترى كشته بشه، هرقدر كه سازهاى بیشترى شكسته بشه، آدمها باید از درون ابدیت آهنگهاى ماندگار بیشترى رو بیرون بكشن... باید شهرهاى ویران موسیقى بیشترى رو در روحمون ترمیم كنیم و سرپا نگهداریم. باید فىالفور به سمت كوچههایى حركت كنیم كه توش موسیقى ذات انسان رو در مقابل مرگ زنده نگه مى داره و از نو مى سازدش.»
مانایی بیهمتای آدمی در شهر همنوازان سپید را باید خواند و به سمت جاودان روح انسان گام زد....
انتشارات دات «شهر همنوازان سپید» نوشته بختيار علی را با ترجمه الهه قاسمزاده در ۵۸۰ صفحه رهسپار بازار کتاب کرده است.