امیر جدیدی
هممیهن
روز حمله اسرائیل به ساختمان صداوسیما توی روزنامه نشسته بودم و «جنگنوشت» مینوشتم. وقتی موشک به ساختمان اصابت کرد اولین نفری بودم که فیلم لحظه اصابت موشک به ساختمان و اجرای سحر امامی را دانلود کردم و لپتاپ به دست توی تحریریه میچرخیدم به رفقایم نشان میدادم.
چنان به وجد آمده بودم و شور انقلابی چنان در رگ و پیام شعله کشیده بود که همان روز نوشتم جنگ جای عجیبی است. آنقدر عجیب که دل نگران مجری تلویزیونی میشوی که تا روز قبلش برایت حوصلهسربر و اعصاب خوردکن بود. آن روز گذشت اما از فردای آن روز تصویر سحر امامی روی بیشتر بیلبوردهای شهر نقش بست.
هر کس که به دیدار ساختمان شیشهای میرفت رئیس صداوسیما به ضمیمه خانم امامی به پیشواز رفتند و احتمالاً خاطره آن روز را تعریف کردند. یکی مدالش را تقدیم ایشان کرد.
آن یکی در حاشیه بزرگداشت شهدا از ایشان تقدیر کرد و خلاصه آنقدر از ایشان تقدیر به عمل آمد که دوباره تصویر این مجری برای شخص نگارنده حوصلهسربر و اعصابخوردکن شد.
با این همه هر بار که تصویر ایشان را میدیدم خون دل میخوردم و به این فکر میکردم که چرا در این سیستم عریض و طویل یک نفر نیست که به آقایان بگوید این جنگ به غیر از سرکار خانم امامی قهرمانهای دیگری هم داشت.
خودتان را بگذارید جای خانواده شهدای صداوسیما، منی که در متن خبرها نشستهام و صبح و ظهر و شام خبر میخورم ندیدهام که یکدهم این خانم قدرشان دانسته شود. اصلاً کاری به مقام بالا بلند شهید ندارم، که حساب و اجرشان با خود خدا انشاالله... یک لحظه خودتان را جای آن مسئول پخشی بگذارید که تا لحظه آخر فرو ریختن ساختمان حاضر نبود از روی صندلی خدمتش بلند شود.
اگر شما عکسی از او در سطح شهر دیدید ما هم دیدیم. القصه همه این حرفها روی دلم مانده بود که ناگهان تصویری از سحر امامی در ونزوئلا روی خط خبرگزاریها آمد. مجری لژیونر شجاعت نداشتیم که به لطف دوستان و رفیق مادورو حاصل شد.