۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۴
به روز شده در: ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۲۳:۵۹
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۷۲۶۳
تاریخ انتشار: ۱۲:۱۵ - ۲۶-۱۰-۱۳۸۸
کد ۹۷۲۶۳
انتشار: ۱۲:۱۵ - ۲۶-۱۰-۱۳۸۸

اصرار عجیب پسر کوچولو

  يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما ميده.

بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره.

اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.

پسر کوچولو که با برادرش تنها شد، خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی … به من می گی خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره!
ارسال به دوستان