عاشقانهترين عشقِ تو، دوستي با خداست.
خود را به رودِ خروشانِ خدا بسپار و برو.
كسي كه از موهبت عشق برخوردار است،
وجودي بيآزار دارد.
چنين آدمِ عاشقي،
نه به خود آسيبي ميرساند و نه به ديگران.
او قادر نيست بدي كند.
جز مهر و شفقت، از دست و زبان او جاري نيست.
اما كسي كه از موهبت دوستداشتن محروم است،
مرداب نفرت و بدخواهي ميشود.
گرچه خود او ممكن است بهغلط تصور كند مشغول كاري خير است، اما مطمئناً جز شرارت از او سرنميزند زيرا او از استعداد انجام عمل خير، بيبهره است. بنابراين، اگر نيت كاري خير را نيز در دل داشته باشد، نتيجه، شر خواهد بود زيرا او توان انجام كارهاي خير را ندارد.
آدم نگونبختِ بيبهره از عشق،
توان انجام كارهاي پرمايه و ماندگار را ندارد.
بنابراين فضيلت، تنها يكچيز است:
توان عشق ورزيدن؛
و رذيلت هم تنها يكچيز است:
عجزِ از دوستداشتن.
فضيلت، ثواب است و رذيلت، گناه.
شاد باش!
چشمهيِ جوشان مهر و شفقت باش!
زندگي را به رقص آور!
ترانهخوان باش!
آنگاه، هرچه از تو ميجوشد و ميتراود، درست است و خير است و رحمت است.
عشق، بيشتر به رايحه ميماند تا گُل.
گُل، داراي شكل و صورت است.
شكل و صورت، هرچيزي را محدود ميكند.
درحالي كه عشق، حدي ندارد و بيكرانه است.
بيكرانه، در قالب هيچشكل و صورتي نميگنجد.
جهل ماست كه به عشق، شكل و صورت و رنگ و قالب ميدهد.
ماييم كه مرزها را ميآفرينيم.
ماييم كه قفس ميسازيم و هرچه در اين زمينه توفيق بيشتري مييابيم، عشق را كمتر تجربه ميكنيم.
عشق، پرندهاي نغمهخوان است،
در قفسِ تنگ، هرگز نميخواند؛ ميميرد.
عشق، پرندهايست كه به پرواز، زنده است.
پرواز را نميتوان در قفس كرد.
پَرِ پرواز در قفس ميشكند.
اين قفس حتي اگر از طلا ساخته شده باشد،
باز موجب مرگ پرنده ميشود.
پرندهاي كه در هواست، با پرندهاي كه در قفس است، فرق دارد؛ آنها ماهياتي متفاوت دارند. آنها بهظاهر به هم شبيهاند. پرندهاي كه در هوا، در باد، در ابر و مه و باران است، چنين پرندهاي، آزاد است و به دليل همين آزادي، سعادتمند است.
پرندهاي كه در قفس است،
بهظاهر پرنده است
اما آسمان ندارد،
آزادي ندارد،
سعادتمند نيست.
عشق، پرنده است و عاشقِ آزاديست.
عشق، به پهنهيِ آسمان نياز دارد تا ببالد.
عشق را هيچگاه در قفس نكن، زندانياش نكن، به قالبش نريز و به آن، شكل و صورت نده؛ آن را به هيچنامي ننام و هيچ برچسبي بر آن نچسبان؛ هرگز. فقط بگذار عشق رايحهاي باشد؛ ناپيدا و رها. آنگاه، عشق فرصت مييابد تا تو را بر بالهاي خويش بنشاند
و به فراسو ببرد.
سعادتِ عاشقانهزيستن، فقط نصيب كساني ميشود كه شجاع، بيباك و پُردل و جرأتاند زيرا اين سعادت، هنگامي سُراغت را ميگيرد كه به آنسوي شناختهها، به اقليم ناشناختهها سفر كني. اين سفر، مستلزمِ شجاعت است.
اگر در شناختهها محصور شوي،
زندگيات يكنواخت و ملالآور ميشود.
اسبِ عصاري هم مدام مسير شناختهاي را طيميكند.
زندگيِ يكنواخت،
بهتدريج گيرندههاي تو را كور و كرخت ميكند.
ماندن و درجا زدن در شناختهها،
دل را ميميراند،
بصيرت را ميستاند،
گوشها را سنگين ميكند
و به زبان، قفل ميزند.
زيرا در ساحت شناختهها، چيزي براي ديدن، شنيدن، چشيدن و تجربه كردن وجود ندارد. ديگران پيشاپيش، اينكار را كردهاند؛ تكرارِ يافتههاي ديگران، كاريست كه جان ما را لمس نميكند.
چگونه ميتوان با ماندن در اقليم يكنواخت و ملالآور شناختهها، احساس سعادت و خوشبختي كرد؟
چنين اقامتي فقط يك مزه دارد: