امروز چرا من از خيابان كارگر رد شدم ؟ بالاتر از ضلع غربي پارك لاله ؟ بالاتر از موزه هنرهاي معاصر ؟ چه كسي ديد آنچه را من ديدم ؟ چرا هر چه چشم مي بيند تا مدتها تو ذهن و خاطر من مي ماند و نمي توانم آن را فراموش كنم ؟ چرا تصوير له شدن آن موجود زنده از جلوي چشمم كنار نمي رود ؟
گنجشك بي خيال لابد دانه اي روي آسفالت باند شرقي خيابان كارگر ديده بود و نشسته بود .
همزمان كه من از باند غربي به سمت جنوب مي راندم وانتي هم در باند شرقي به سمت شمال مي آمد .
روبروي گنجشك كه رسيد ، بيچاره پريد و به سمت من پرواز كرد . اگر ترمز مي كردم در آني رد مي شد و مي رفت اما موتور سوار تندروي از پشت به من مي زد .
از ترس موتوري ترمز نكردم . جانور كوچك با ماشين من برخورد كرد و با بال شكسته افتاد روي آسفالت و بال زد . ماشين را جلوتر كناري زدم و پياده شدم تا از كف آسفالت برش دارم . چشمم به گنجشك بود و دويدم اما . . . اتوبوسي از راه رسيد و گنجشك را با آسفالت يكي كرد . رد كه شد جز مشتي پر قهوه اي و سياه و خاكستري ديده نمي شد .
حتي يك قطره خون روي زمين نبود . خوني ندارد گنجشك نحيف مظلوم . و من نفهميدم حيوان بيچاره را چه كسي كشت . پژو ، موتوري ، وانت يا اتوبوس . فقط مي دانم كه ما با اين تكنولوژي احمقانه مان جاي همه موجودات خوب و زيباي خدا را تنگ كرده ايم و به روي مبارك هم نمي آوريم .
منبع :وبلاگ خرچنگ قورباغه