
من یک نگاه به مرجان کردم ،پس افتادم .بعد رفتم گرفتمش.راحت نبود البته. ما می خواستیم یک سکه مهر کنیم آنها دو هزار تا.
مادرم گفت: «خدا یكی، مهر یكی» و مادر مرجان گفت: «نه حرف شما، نه حرف ما. 2 هزار تا!» من آن وسط نگاهِ مرجان میكردم. مادرم گفت: «2 هزار تا معنی نداره خانم!» و مادر مرجان گفت: «عمرِ حضرت نوح بوده. شیرینكام باشید. 2 هزار تا» مادرم گفت چرا عمرهای كوتاهتری را انتخاب نكردهاند و مادر مرجان گفت عمر هر چه طولانیتر، زندگی زناشویی هم طولانیتر.
خلاصه بحث بالا گرفت و بعد از یك ساعتی چك و چانه قرار بر نصفِ عمر نوح شد: هزار تا. حالا هم آمدهام با مرجان سر زندگی و دارم هِی میگردم دنبال نقاط اشتراك. فعلا هر چه سر و تهمان را تكاندهایم، نقطهی افتراق ریخته بیرون. از اشتراك خبری نیست. مثلا من چای دوست دارم، مرجان نسكافه. من پتو را میپیچم دورم موقع خواب، مرجان پنجره را باز میگذارد شب چلّه. من خانهی پرنور دوست دارم، مرجان كمنور. من دوست دارم پیادهروی بكنیم موقع صحبت، مرجان ایستاده میخواهد. مرجان كوه دوست دارد برویم، من كویر. من برای مسافرت گفتم برویم لاهیجان، مرجان گفت رفسنجان. من میگویم اسب حیوان نجیبیست، مرجان اعتقاد دارد خر.
من اسم بچهمان را دوست دارم بگذارم ایمان، مرجان میگوید نریمان. یا همین حالا من نون و كالباس هوس كردهام، مرجان نون و ماست. در واقع ما به این نتیجه رسیدهایم كه هر چی آن یكی دوست دارد، این یكی دوست ندارد و هر چی این یكی متنفر است، آن یكی علاقه دارد.
مرجان گفت: «چرا تو از من نپرسیدی تو خواستگاری این چیزها رو؟» و من هم به او گفتم: «چرا تو از من نپرسیدی تو خواستگاری این چیزها رو؟» بعد پشت هم این سوال را انقدر تكرار كردیم از هم كه حوصلهمان سر رفت و فكمان درد گرفت. گفتم:»به جای این حرفها بیا بگردیم دنبال نقاط اشتراكمون» و یكی دو ساعتی فكر كردیم. بعد یكدفعه انگار چیزی پیدا كرده باشم پرسیدم: «تو هم دوست نداری یكی زنجیر بندازه گردنت خفهت كنه از پشت؟» گفت: «ندارم» و ذوق كردیم. اولین نقطهی اشتراكمان این بود. دومی را هم مرجان پیدا كرد. پرسید: «اگه یكی از بالای برج میلاد هُلِت بده پایین بدت میاد؟» خوشحالی كردم گفتم: «آره. بدم میاد» اگر همینطور پیش برویم تا صبح یك عالم دیگر هم پیدا میكنیم. خدا را شكر.
منبع: تبیان