۱۱ آبان ۱۴۰۴
به روز شده در: ۱۱ آبان ۱۴۰۴ - ۰۷:۱۳
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۳۰۴۶۸۵
تاریخ انتشار: ۲۲:۳۵ - ۲۷-۰۸-۱۳۹۲
کد ۳۰۴۶۸۵
انتشار: ۲۲:۳۵ - ۲۷-۰۸-۱۳۹۲

قلب کوچک

مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، ‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.

مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، ‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم…
یا… نمی‌دانم…

کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.

خب راست می‌گویم دیگر . نه؟

پدرم می‌گوید:‌ قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد…

قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است. برای همیشه …

خب… بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم اما…

اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده…

خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.

پس، همین کار را کردم.

بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده…

فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:

برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم…

فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده… این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟

اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟

دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف!

با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند…

من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم… اما… جا نگرفت… هرچی کردم جا نگرفت…

دلم هم سوخت… اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد…
پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر
برچسب ها: داستان کوتاه
ارسال به دوستان
ورود کد امنیتی
captcha
عزت‌نفس پایین مادران، زمینه‌ساز رفتارهای آزارگرانه فرزندان اعتمادالسلطنه: راویِ رازهای دربار ناصری و سایه‌ شوم قتل امیرکبیر گفت‌وگو با فرزند نوجوان درباره مصرف مواد مخدر؛ از کجا و چطور شروع کنیم؟ شمس و زندگی لوکس و بزرگ‌ترین معامله زمین تاریخ(+عکس) مقایسه کوروش کبیر با داریوش بزرگ از نظر سیاست‌ها، دستاوردها و روش اداره امپراتوری هخامنشی مشاهدۀ یک عنکبوت ناشناخته در منطقۀ حفاظت‌ شده طرز تهیه تریلچه؛ دسر خوشمزه و مشهور ترکی طرز تهیه پودینگ برنج فرانسوی با عطر عصاره وانیل طرز تهیه راما ، غذای خاص برای مهمانی‌ و جشن ها چرا این شهر در ایتالیا به شهر جادوگران معروف است؟ سامسونگ در سه‌ ماهه سوم 2025 پرفروش‌ترین برند موبایل جهان شد رقیب فتوشاپ؛ ابزارهای محبوب Affinity برای همه کاربران رایگان شد طرز تهیه فرنی سیب ؛ دسری خوش ‌عطر برای روزهای پاییزی با سرزمین کنعان، زادگاه پیامبران الهی آشنا شوید رنگ‌های آیفون ۱۸ پرو شما را شگفت‌زده می‌کند