حالا راه افتادهای، رفتن مقصد نیست. رفتن مركب است. باید رفت تا رسید. باید از خیلیها دل كند تا بتوانی دل بسپاری كه یكی كه برایت یگانه است.
برخلاف همیشه، اینبار عجله داری كه دل بكنی.
دل بكنی از آنچه برایش عمری جان كندهای.
جدا شوی از خاطراتی كه در گنجهها و رفهای این چاردیواری اختیاری جا میگذاری.
جدا شوی و بروی تا آنجا كه سكوت، بلندترین صدایی است كه میشنوی و آفتاب عمود میتابد بر صخرههای سپید، بر سنگهای ساده و صبور، بر گیاهانی كه از سیاهی خاك تا آسمان دویدهاند.
عجلهداری، صندوق عقب ماشینت را پر كردهای از خرت و پرتهایی كه ضروریات سفر هستند.
حالا میخواهی بروی. میخواهی دست اهل و عیال را بگیری و دل بسپاری به جاده. چرا كه ایمان داری «كباب پخته نگردد، مگر به گردیدن». پس باید بروی تا پخته شوی تا به شناخت برسی از خودت و آنچه تو را در برگرفته است.
باید دل بسپاری به جادهای كه آرام و پیچاپیچ شیب كوهستان را طی میكند و بالا می رود.
بالا میرود و پایین میآید، اما هرگز نمیایستد. دل بسپاری به پهنای كویر و بروی تا شاید گوشه دنجی پیدا كنی و سر و صدای زندگی شهری را بریزی توی نهری كه این روزها خیلی هم زلال نیست.
حالا بسمالله میگویی و استارت میزنی. نگاهی به صندلی عقب ماشین میاندازی و میگویی: خب بچهها همه چی آمادهاس؟ چیزی جا نمانده؟ همه هستن؟ بریم؟ اهل و عیال نگاهی به هم میاندازند و لبخندزنان میگویند: همه چی آمادهاس، نگران نباش.
بار دیگر زیر لب بسمالله میگویی. حالا كلاچ، دنده، گاز.
میروی. میروی تا بلندای كوهی كه بغض فشرده زمین است.
میروی تا كنار قلهای كه مشت برافراشته جلگههای پای كوه است.
میروی تا كنار رودخانهای كه درددلهای زلال زمین را به جریان میاندازد.
میروی تا پای چشمهای كه با تمام وجود میجوشد و به یادت میآورد كه ببین چه زلالی”‹ای از دل این همه تیرگی بیرون میتراود. چه قطرههای آفتابیای از دل این تیرگی بیرون میآید و ایمان میآوری كه در پس هر قله خورشیدی و در دل هر كوه، گوهری و در قعر هر قطره مرواریدی خوابیده است
میروی تا پای آن آبشار بلندی كه از شكستگی رودخانه نفس میكشد و ایمان میآوری كه تا رودخانهای نشكند، آبشاری متولد نمیشود. حالا ماندهای سرگردان كه این صدای نفس عمیق آبشار است كه نوازشت میكند یا نالههای جانسوز رودخانهای كه شكسته است.
حالا راه افتادهای، رفتن مقصد نیست. رفتن مركب است. باید رفت تا رسید. باید از خیلیها دل كند تا بتوانی دل بسپاری كه یكی كه برایت یگانه است.
سالها سفر باید تا پخته شود خامی صوفی نشود صافی تا سر نكشد جامی
اما همیشه این اماها مشكلسازند، تفكیكآفریناند، جداییسازند و دلهرهآورند. آری باز هم اما، اما تنهایی فقط برای خدا خوب است، تو هم تنها راه نیفتادهای و خانواده تو هم تنها نیست. قبلا هماهنگ كردهای. حالا با آنها كه دل به اشتراك دارید به هم میرسید، بوق میزنید و دستی تكان میدهید و دل میسپارید به جاده.
این بار دل به دریا زدهاید. در حاشیه این آبی بیكران خانوادهها جمعاند. چشمها را به دریا دادهاند. دلدادهاند به خدایی كه همین نزدیكی است.
منبع: وبلاگ سفر (دیدنیهای توریستی)