محمد حزبائي زاده
با پشت سر گذاشتن دورهها و گذر از پیچ و تابها، انسان اندیشه ورز خواست تکلیف خودش را روشن کند که زندگی اش را در گذشته ادامه دهد یا هویت خودش را در افقی متفاوت جست و جو کند. محمود درویش شاعر فقید فلسطینی در یکی از آخرین سرودههایش با عنوان "تعبت من السفر"(از سفر خسته شدم) که در میان هزاران فلسطینی و درشهرحیفا خواند، به نکته ای ظریف اشاره میکند. او در آن سروده چند مسافر اتوبوس را تصویر می کند که هر یک به شکلی باب گفت و گو را با دیگران باز میکند تا از خود سخن بگوید؛ مادر سرباز، دانشجو، راوی و راننده از جمله این مسافرانند. راوی که باید خود شاعر باشد هم صدا با دیگران به راننده اتوبوس میگوید: "هیچ چیز خوشایندم نیست" و"از سفر خسته شدم".
در این میان شاید سخن مرد دانشگاهي عمق خاصی داشته باشد. او میگوید:" من باستان شناسی خواندم تا درمیان سنگ، هویتم را دریابم و چگونه ممکن است بیابم؟" و شگفت آنکه کسانی همین امروز در این خیالند که هویت خویش را در میان سنگها جست و جو کنند. گروهی که چنان شیفته گذشته خیالی شدهاند که میخواهند باستان شناسی را دستوری و ایدئولوژیک کنند. این نکته حتی در خاطرات زن گیرشمن، باستان شناس فرانسوی که بار بخش عظیمی از فعالیتها و کاوش در ایران را به عهده داشت، به چشم میخورد. آنجا که این زن به تاکید میگوید:" شوهرم قصد دارد هر طور شده این نکته را ثابت کند."
این دندانپزشک فرانسوی که خاطراتش را با عنوان "چگونه باستان شناس شدم" به زبان فرانسه منتشر و بنیاد کاشان هم ترجمه و روانه بازار کتاب کرد دقیقاً پرده از همین روحیه برمیدارد؛ تلاش برای اثبات فلان چیز به فلان گروه.
روحیه علمی اما همین اندک جزم گرایی را هم تاب نمیآورد و میگوید فلسفه وجودی این رشته، نشان دادن است نه اثبات و رد و ورود در میان ادعاها و دعواها.
اما میل شدید به گذشته موهوم برخی علاقه مندان را بر این داشته که نه تنها به گمانه زنی بپردازند که دست به غیبگویی هم بزنند. مثلاً تصور کنید کسی بگوید در فلان منطقه تپهای وجود دارد که احتمالاً مربوط به فلان تمدن از نیاکان ماست و احتمالاً در آن شهر مدفون در زیر زمین، مردم اقتصاد بسیار پیشرفتهای داشتهاند. و فراموش نمیکند که از سازمان میراث فرهنگی به اصرار بخواهد تا هر چه سریعتر دست به حفاری بزند و این تمدن خفته در خاک را هر چه سریعتر بیرون بکشد. و فراموش میکند او در باره چه چیزی این گونه با جزمیت سخن میگوید؟ چگونه به این دانش دست یافته که از اقتصاد پویای مردمی حرف بزند که شهرشان هنوز در زیر خاک مدفون است؟
امروز اما بشر دیگر چندان دلبسته این نیست که از میان ویرانهها و باقیمانده ساختههای مخروب گذشتهگان برای خود هویتی دست و پا کند. بشر آگاه و پیشرفته امروزی تلاش میکند رو به آینده بگذارد و آنچه گذشته به آن نبخشید در فرداها بجوید. گفتن این که آینده مشترک هویت ما را میسازد شاید اندکی غریب مینماید اما میتواند نگاه انسانها را متوجه مسائل مشترک بشری کند.
شاید امروز بشر بیش از هر چیز باید نگران زیست گاه خود یعنی کره زمین و محیط زیست باشد. اما شگفت انگیز اینکه در منطقه ما و علیرغم برهنگی خطرها و تهدیدها، کمتر به این دغدغهها پرداخته میشود و بیشترین وقت و سرمایه صرف جست و جوی هویت در سنگها میشود. اندک مقایسهای میان فعالیت تشکلهای مردمی در این دو بخش کاملاً گویاست. کسانی که میخواهند ما را به سوی حافظهمان هل دهند و برانند از ما میخواهند فکر کنیم دوران جوانی ما سپری شده است. باز به یاد گفته فیلسوف معاصرو فقید فرانسوی میافتم که برای اولین بار در انجمن حکمت و فلسفه تهران شنیدم. میگفت بشر برای چشیدن طعم شیرین زندگی باید کمی خودش را از بار حافظهاش رها کند. این شاه بیت فلسفه امید بخش پل ریکور بود.