بر بالای صفحهی یک وبسایت خبری عکسی از سر و کلهی خونالود موجودی که زمانی "معمر قذافی" نام داشت گذاشتهاند و کمی پائینتر جملهای به نقل از مقتول نوشتهاند که گویا در آخرین دقایق و خطاب به یکی از مردان مسلحی که او را با خشونت به مسلخ میکشانده ادا شده، جملهای سوالی که حکایت از دلآزردگی و تعجب پرسنده دارد:
«مگه من با تو چه کردم؟»
***
نه ساله بودم که جناب سرگرد با یک کودتای نظامی به قدرت رسید و به خودش درجه سرهنگی داد و الان پنجاه و یکساله هستم که خبر کشته شدنش را میخوانم. حالا که مرده حتماً ناراحت نمیشود اگر معمر صدایش کنم و بگویم که در تمام این سالها چقدر از خواندن اظهارنظرهایش خندیدهام. فراموش نمیکنم برای حل منازعات خونین بین کاتولیکها و پروتستانهای ایرلندی پیشنهاد داد هردوطرف مسلمان شوند تا او پادرمیانی کند و یادم است "کتاب سبز"ی نوشت که فکر میکرد در آن به تمام سوالهای ازلی و ابدی بشر پاسخ داده و جهان را به خواندن آن تشویق میکرد... برای خودش دلقکی بود که ادای آدمهای جدی را درمیآورد. خارج از لیبی مسخرهاش میکردند اما نمیشنید و نمیدید، بر زمین توهماتش خیمه زده بود و در همان خیمه زندگی میکرد و از تجدید چاپهای پیاپی کتاب سبز مطمئن میشد که محبوب مردم است... هرقدر پیرتر شد بر ارتفاع دماغاش از سطح آبهای آزاد افزوده شد. در رویای ساختن "ایالات متحدهی افریقا" بود و در کمال تواضع خود را لایق حکومت مادامالعمر بر قاره افریقا میدانست. کارهای زیادی برای مردم لیبی کرد، بجای آنها فکر کرد تا وقت کافی برای خواندن کتاب سبز داشته باشند، تحصیل را مجانی و اجباری اعلام کرد اما تا همان اندازه که برای خواندن و فهمیدن کتاب سبز کافی باشد و چون کتاب را به عربی نوشته بود دانشآموزان را از خواندن زبانهای خارجی معاف کرد. او با تقسیم سخاوتمندانهی عدد درآمد خود و خانوادهاش بر تعداد جمعیت کشور آمار درآمد سرانه را افزایشی چشمگیر داد. این افتخار برای معمر بس بود که بیش از چهار دهه مرکز توجه مطبوعات جهان و موضوع مورد علاقهی کاریکاتوریستهای پنج قاره باقی بماند. این اواخر که بچههایش از آب و گل درآمدند کمکم اسم و اثری هم از آنها لابلای اخبار روزنامهها میدیدیم، حالا یادم نیست مرحوم سیفالاسلام بود که با پول پدرش در یکی از تیمهای فوتبال ایتالیا بازی میکرد یا المعتصمبالله، هانیبال بود که همسر نداشت و دوست دخترش را در ایتالیا کتک زد یا آن چهارمی که همسر داشت و باتفاق همسرش نوکرشان را در سوئیس کتک زده بود... برای منی که در لیبی زندگی نمیکردم و مجبور نبودم کتاب سبز را تحسین کنم معمر حاکم بانمکی بود که در شاخ یا دم افریقا و هر از گاه حرفهای بامزه میزد تا خواندن اخبار روزنامهها خالی از لطف نباشد. برای مردم لیبی اما زندگی در جوار معمر یک فاجعه بود.
میتوان با اطمینان گفت لیبیایی خشمگینی که در آخرین لحظات با خشونت دل معمر ما را شکست و در غیاب بادیگاردهای مونثی که این اواخر پشت سرش راه میرفتند او را بدون تشریفات رسمی و احترامات فائقه، کشان کشان به قتلگاه برد یکی از هزاران کودکی بوده که بارها کتاب سبز را بعنوان تکلیف شب خوانده و امتحان داده است... گناه معمر این بود که کتابی نوشت که مردم را از خواندن کتابهای دیگر بینیاز کند، که بر مردم رحم نکرد تا رحم کردن را بیاموزند، که رشد نکرد و نخواست دیگران رشد کنند، که سرهنگ ماند و به کسی اجازهی سرلشکر شدن نداد...
***
نمیدانم کسی به آخرین سوال معمر پاسخ داد یا جواب در همان دو گلولهای که به سر و شکم او شلیک کردند خلاصه شد. کاش کسی به او یادآوری میکرد که این تنها سوالی است که جوابش را در کتاب سبز میتوان پیدا کرد...
منبع:
وبلاگ توکا نیستانی