میم. زمینی
mim.zamini@yahoo.com
آقای ده نمکی! ای که روزی نامت لرزه به پیکره ی هر چه مال مردم خور بود می انداخت! ای عزیزی که در سال هایی نه چندان دور چهار چشمی مسئولین وقت را زیر نظر داشتی و اگر راهشان را کمی کج می کردند بی رحمانه آنان را نقد می کردی ...
آقای ده نمکی! یادم هست شوق و ذوقم را برای خرید نشریه ی "دو کوهه" ات؛ یادم هست چقدر ناراحت شدم وقتی در آخرین یادداشت هایت در این نشریه به قلم خودت نوشتی "عرضه سردبیری نداری!" و آن روز به دنبال راهی بودم که به تو بگوییم: "اشتباه می کنی! عرضه ی سردبیری داری!"
آقای ده نمکی! من خیلی پیشتر و بیشتر از برخی مردم شما را کشف کرده بودم. آن مصاحبه ی زیبایتان را که گفته بودید: "تفنگ را از دست جوانان گرفتند و گیتار به آنان را دادند." را هنوز بعد از این همه سال به یاد دارم.
آقای ده نمکی! فیلم فقر و فحشایت را یادم هست. فیلمی سراسر درد و رنج. فیلمی که نشان می داد دغدغه ات مردم هستند. دغدغه ات قشر مظلوم و آسیب پذیر جامعه هستند.
اما آقای ده نمکی ... این روزها کجایی؟! آیا نگاهی به خودت انداخته ای؟! این روزها که اختلاس 3000میلیاردی رخ می دهد چرا سکوت کرده ای؟! این روزها که تخم مرغ شده است دانه ای 350تومان چرا حرفی نمی زنی؟! پس کجاست آن مسعود آن سال ها؟!
مسعودجان! نگاهی به خودت کرده ای؟! این روزها چه می کنی؟! تیپ می زنی و با این طرف و آن طرف مصاحبه می کنی؟! این روزها به میلیاردها فروختن فیلم هایت پُز می دهی در حالی که هستند کودکانی که شام نمی توانند یک تخم مرغ بخورند؟!
مسعود عزیز! به من حق بده از تو ناراحت باشم؛
چرا در مورد آن جانباز افغانی که در حمام متروکه ای زندگی می کرد چیزی ننوشتی؟! چرا بر سر مسولین فریاد نکشیدی؟!
به من حق بده که باور نکنم تو دیگر ده نمکی آن روزهای من نیستی ... وقتی می بینم هیچ چیزی از اختلاس 3000میلیارد تومانی نمی گویی ...
به من حق بده که دلگیر باشم که چرا این روزها اینقدر عافیت طلب و محافظه کار شده ای ...
مسعود عزیز، نمی دانم این شعر را یادت هست یا نه ... آن سال ها در نشریه "دو کوهه" ات چاپ کردی ....و چه به حال و روز این روزها می آید ...
باز بوی باورم خاکستریست
صفحه های دفترم خاکستریست
پیش از اینها حال دیگر داشتم
هر چه می گفتند باور داشتم
پیرها زهر هلاهل خوردهاند
عشق ورزان مهر باطل خوردهاند
باز هم بحث عقیل و مرتضی ست
آهن تفدیدهی مولا کجاست
نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است
دست ها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد
مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها
در صفوف ایستاده بر نماز
"ابن ملجم"ها فراوانند باز
سر به لاک خویش بردید ای دریغ
نان به نرخ روز خوردید ای دریغ
گیر خواهد کرد روزی روزیات
در گلوی مال مردم خوارها
من به در گفتم و لیکن بشنوند
نکتهها را مو به مو دیوارها
با خودم گفتم تو عاشق نیستی
آگه از سر شقایق نیستی
غرق در دریا شدن کار تو نیست
شیعه مولا شدن کار تو نیست
نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است
نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است