درست از همان روزی که عطر شیشه آبیام تمام شد، دردهایم شروع شد.
آن روز فکر کردم چقدر هیجان انگیز است شیشه عطری را که سر و شکل درست و درمانی هم دارد در سطل زباله بیندازی و بعد برای مدتها توی دماغمت غیر از مانور دادن دود اگزوز اتوبوسهای قراضه، کامیونها و بوی عطر آدمهایی که در خیابان راه میروند و بی تفاوت از کنارت میگذرند، اتفاق دیگری نیفتد.
امروز اعتراف میکنم، بعد از گذشت چهار سال از همان روز، همان روزی که شیشه عطر آبی را با افتخار کنار دست تفالههای چای انداختم، پشیمانم.
چیزی در آن شیشه آبی جا مانده بود انگار. چیزی شبیه کودکیام. چیزی بیشباهت به این روزها. حالا بوی دردهایم بلند شده، بوی گند این دردها همه جا را پر کرده است.
منبع: وبلاگ لکه هایی از بارانک