هشت يا نه سال بيشتر نداشت . هر بار كه پشت چراغ قرمز چهارراه نزديك خانه مان ، مشغول برانداز كردن حالات و وجنات پليس سر چهارراه بودم تا ببينم آيا مي توانم چراغ قرمز را يواشكي و دور از چشمان پليس وظيفه شناس و هوشيار در صحنه ي محله رد كنم ، سر و كله اش پيدا مي شد و فال هايش را از شيشه ي ماشين به سمتم مي گرفت . انگار مامور بود هر روز از آينده اي موهوم برايم خبر آورد . آينده اي كه انگار تنها در لابه لاي كاغذ هاي فال هاي او خانه داشتند و بس !
مدتي بود پيدايش نبود ، يا من بيش از حد محو برانداز كردن پليس سر چهارراه بودم يا او واقعا" آن دور و برها نمي پلكيد . عصر بود پياده شدم روزنامه اي بخرم تا سوژه اي براي حرص خوردن هاي شبانه ام داشته باشم . ديدم به ديوار روبروي روزنامه فروشي تكيه داده و فال هايش را مقابلش پهن كرده است .
از ظاهرش پيدا بود كه عادت كرده است مرد باشد كودكي برايش واژه اي ناشناخته بود ، كودكي بود كه كودكي نمي كرد ، دلش ميخواست رها شود ، رها از همه چيز و همه كس ، رها از مسئوليت ، از بار زندگي ! حواسش به من نبود ... كودكاني را كه دست در دستان پدر و مادرشان از پياده رو مي گذشتند را حسرت وار تماشا مي كرد . دستهايش را زير چانه اش گذاشته بود و از حلقه ي اشكي كه در چشمانش دودو مي زند شرمنده بود ، نگاهش را از مردم مي دزديد !
مقابلش ايستادم و پرسيدم : به چي فكر مي كني پسر كوچولو ؟
حوصله نداشت جوابم را بدهد لابد پيش خودش فكر كرده بود چرا با من مثل بچه ها حرف مي زدند ، من مَردم ! زير لب گفت : به جدول ضرب عدد ۷ فكر مي كنم و اينكه هيچ گاه در خاطرم نمي ماند كه هفت هشتا چند تا مي شود !
گفتم : مي شود ۵۶ تا ... اتفاقي پيدايت كردم ديگر سر ِ چهارراه نيستي ؟
گفت : چهارراه را گل فروش ها و سي دي فروش ها قروق كرده اند و من زورم به آنها نمي رسد .
حوصله حرف زدن نداشت ... فالم را خريدم و رفتم !
*******
وقتي مي بينم در دنياي ما كودكاني هستند كه چنان بزرگ اند كه ديده نمي شوند از ريخت اين دنيا بدم مي آيد !
منبع:
وبلاگ نقش و نگار