عصر ایران- محمود فروغی (زاده ۱۲۹۴ – درگذشته ۲۹ دی ۱۳۷۰) فرزند محمد علی فروغی(ذُکاءُالمُلک) نخستوزیر مشهور دوران پهلوی بود. وی فارغالتحصیل دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران بود. او سابقه سفارت ایران در آمریکا، افغانستان و برزیل را داشت و برای مدتی کفیل وزارت خارجه هم بود. او در سال ۱۳۶۰ با پروژه تاریخ شفاهی هاروارد مصاحبه کرد. در این مجال به خاطرات او از روزهای ابتدایی شهریور سال ۱۳۲۰ و اشغال ایران توسط نیروهای متفقین در جنگ جهانی دوم می پردازیم:
«دیگر آن روزهای آخر حتی میخواهم بگویم سالهای آخر سلطنت رضاخان واقعاً اوضاع و احوال طوری بود که آدم با همسرش هم که میخواست صحبت کند، باید ملاحظه بکند. حالا دیگر پدر و فرزند، برادر و خواهر اینها که جای خود دارند. هیچکس جرأت نمیکرد دیگر حرف بزند. واقعاً که شدیدترین حکومت مطلقهای بود که میشد فکرش را بکنیم.
روز سوم شهریور من میهمان بودم. عصری یک کسی در را باز کرد و به صاحبخانه خبر داد که «انگلیس و روس صبح حمله کردند مجلس تشکیل شده» و باور میکنید این را یواش میگفت، جرأت نمیکرد حتی این خبر را که الان دارند توی مجلس داد میزنند، این را بلند بگوید. خیلی یواش گفت «بله صبح سحر روس و انگلیس حمله کردند به ایران و مجلس جلسه فوقالعاده دارد و علی منصور نخستوزیر دارد توضیحات میدهد راجع به این مطلب.»
ما فوری رفتیم به خانه پدرمان ذکاءالملک فروغی، دیدیم که بله، اوضاع خراب است، حمله کردند. حالا در آن اول جوانی من همهاش منتظرم که چرا پس ما را احضار نمیکنند که برویم میدان جنگ. من دو سال و یک ماه خدمت کردم برای امروز. روز چهارم، باز احضار نکردند. ناراحت بودم تا روز پنجم که من رفتم به اداره دیدم که بله آوردند فرمان احضار را. خیلی خوشحال و آمدم منزل. اول البته رفتم پهلوی پدرم و به ایشان عرض کردم که« ورقه احضار من آمده. من میخواهم بروم به جنگ» مرحوم فروغی ناراحت که میشد دور چشمها حلقه سیاه میزد. دیدم حلقه سیاه زد. به من گفتند که «جنگی دیگر نیست دیگر که تمام شده.»
بعد، بلافاصله گفتند «خیلی خوب، بله دیگر باید بروی.» راه افتادم رفتم پادگان باغشاه، چون من در باغشاه خدمت میکردم. رفتم باغشاه، البته منظره بسیار رقتباری بود. من افسر توپخانه بودم. دیدم توپها را کشیدهاند زیر درختهای چنار توی باغشاه. اسبها را بردهاند بیرون. هیچکس نیست. هرج و مرج به حد اعلا. رفتم به دفتر دیدم یک حالت مضحکه و تمسخر به من میگویند که «آمدی که چهکار کنی؟» خیلی متأثر شدم. برگشتم رفتم. دیگر سر شب بود. تابستان هم بود و ما هم توی باغ به همراه پدر و بقیه اعضای خانواده شام میخوردیم.
شاید در حدود ساعت ده بود. تلفن زدند که من رفتم پای تلفن تلفنچی تا صدایم بلند کردم گفت «آقا محمودخان، رضاخان جناب محمد علی خان فروغی احضار کرده است .» گفتم« گوشی دستت باشد آمدم» و به مرحوم فروغی گفتم« تلفنچی دربار است. رضا خان شما را احضار کرده است .» پدر فرمودند که «بگو که حالا که شب دیروقت است، من هم اتومبیل ندارم انشاالله فردا صبح.» ما را میگویی دیدیم از این خبرها سابقه نداشت. رفتم عین پیغام را رساندم گفت «آقامحمودخان من چه جوری این را بگویم؟» ... در این حیص و بیص گفت « رضاخان الان آمد گفت که اتومبیل آقای علی سهیلی را فرستادند.»سهیلی وزیر کشور بود در کابینه. آمدم به پدرم عرض کردم که میگوید «اتومبیل آقای سهیلی وزیر کشور توی راه است دارد میآید.» فرمودند که «بگو حالا که شوفر زحمت کشیده آمده خیلی خوب میآیم. شوفر راننده زحمت کشیده آمده من میآیم.» خیلی خوب خداحافظی کردیم، گوشی را گذاشتیم.
اتومبیل آمد و خدابیامرزدش آقای نصرالله انتظام رییس تشریفات دربار از اتومبیل پیاده شد، آمد گفت: «بفرمایید.» به هرحال رفتند. آمدیم و چراغها خاموش شد. نورافکن به آسمان انداختند. اوضاع دیگر معلوم است چه بود. اینها طول کشید شد ساعت یازده، شد ساعت دوازده، دیدیم هیچ خبری نیست. کمکم نگران شدیم. شروع کردیم توی باغ قدم زدن. عموی من بود همین میرزا ابوالحسنخان. پدرم همیشه به ایشان خطاب میکرد میرزا ابوالحسن، ایشان بود و راه میرفت. برادر من که فوت شد پارسال مسعود بود و من. سه تایی راه میرفتیم و نگران بودیم.
در حدود شاید یک بعد از نصف شب بود که اتومبیل آمد. پدرم از اتومبیل پیاده شدند از پله که میآمدند بالا، عموی من سؤال کردند از ایشان که «چی بود چه خبر بود؟» گفتند که این درست جمله خودشان بود که « رضاخان به من دستور تشکیل دولت را داد.» شب سختی بود یعنی باید در کل بگم روزهای سختی بود یکی از بزنگاه های مهم تاریخ معاصر ما.»