عصرایران-نصرتالله امینی (زاده خرداد ۱۲۹۴، اراک – درگذشته ۳۱ فروردین ۱۳۸۸) فعالیت سیاسی را همزمان با نهضت ملی شدن صنعت نفت آغاز کرد و در دوران نخست وزیری مصدق، رئیس بازرسی دفتر وی و همچنین مدتی نیز شهردار تهران بود. او پس از کودتای ۲۸ مرداد نیز به عنوان وکیل مصدق در کنار وی بود.او پس از انقلاب در دولت موقت مهدی بازرگان به سمت استانداری استان فارس منصوب گردید.
او در سال ۱۳۶۲ با پروژه تاریخ شفاهی هاروارد مصاحبه کرد و در آن به ذکر خاطرات خود پرداخت. در این مجال به بخشی از خاطرات او که مربوط به ترور احمد کسروی و منشی اش حدادپور توسط اعضای فداییان اسلام در بیستم اسفند سال ۱۳۲۴ است می پردازیم.
«اولاً یک مقدمهی خوشمزهای دارد راجع به شخص من، چون ارتباط دارد با آن روز بنده عرض میکنم. من مدتی بود کسالتی داشتم شبها نمیخوابیدم دوستی داشتم خدا بیامرزد دکتر نوربخش که من با او خب خیلی رفیق بودم. به او مشکل را گفتم گفت که« تو صبحها که میخواهی بروی سر کار بیا من یک آمپولی میزنم که این آرامبخش باشد.» و این آقای دکتر نوربخش خدا رحمتش کند ضمناً تریاکیها را معالجه میکرد. عدهی زیادی از این رجال مملکت میآمدند صبح یا عصر توی محکمه گوش به گوش مینشستند و تریاکشان را ترک میداد یعنی آمپولی میزد که مرفین کم بشود کم بشود تا…
بنده یک صبحی از منزلم که آنوقت سه راه امینحضور بود آمدم سر کوچه میرزا محمودوزیر محکمهی آقای دکتر رفتم که این آمپول را به من بزند من دیدم که وقتی که آمپول را زد این دوساژش به اندازهی هر روز نیست گفتم:« دکتر این چطور اندازهاش امروز کم شد» یکدفعه زد توی سرش گفت « ای آقا من به تو امروز مرفین زدم. به جای آن دوا و آمپولی که میخواستم، عوضی مال تریاکیها را زدم»گفتم« خب حالا من چه بکنم؟» گفت« من نمیدانم چه خاکی به سرم بکنم. چون اگر یک چیزی خورده بودی من الان توی مریضخانه میخواباندم و معدهات را میشستم اما این الان رفته داخل خون تو شده و تو فقط کاری که باید بکنی باید سعی کنی نخوابی خوشبختانه مقدار زیاد نبوده ولی نباید بخوابی به هیچ وجه» خب بنده هم هیچگونه اعتیادی حتی سیگار بنده نمیکشیدم و نمیکشم این بود که روی من اثر میکرد. گفت « تو باید سعی کنی که نخوابی.»خیلی خوب ما هم آمدیم هی گفتیم نخوابیم نخوابیم ولی خب آدم بیشتر در اینطور مواقع وقتی به خودش تلقین میکند دلش میخواهد بخوابد.
بنده به دادگستری آمدم. آنموقع بنده معاون ادارهی بازرسی وزارت دادگستری بودم که رئیس نداشت تقریباً بنده کفیل آن اداره بودم. چون رئیس قبلیاش آقای فولادوند برای انتخابات رفته بود وکیل بشود. عمارت دادگستری هم هنوز در اختیار دادگستری نبود فقط قسمت دادسرا آنجا آمده بود و همین ادارهی بازرسی فقط. ولی بقیه وزارتخانه در عمارت سابق دادگستری بود که حالا ادارهی تبلیغات شده. یعنی اداره رادیو و آن حرفها شده. و بقیه محاکم هم در جاهای مختلف استیناف در اول توی بابهمایون بود محاکم بدایت در اول لالهزار بود فقط همین دادسرا آمده بود که مدتها هم رانندگان اتوبوسها این شاگرد شوفرها، وقتی میرسیدند به آن ایستگان دادگستری، میگفتند «دادسرا دادسرا.» بنده همینجور که توی اطاقم نشسته بودم که مشرف به حیات بود که راهم منحصر از همین خیابان خیام، خیابان جلیلآباد سابق بود به دادگستری آن درب اصلی باز نشده بود دیدم صدای الله اکبری میآید و شلوغ شده. بنده پا شدم نگاه کردم شلوغ است به پیشخدمت گفتم «برو ببین چه خبر شده. »رفت برگشت گفت« آقا کسرایی را کشتند.»
ما یک بازپرسی داشتیم بازپرس شعبهی یک دادسرای تهران به اسم کسرایی بنده خیلی ناراحت شدم دویدم آمدم پایین که بروم ببینم چی شده رفتم توی آن قسمت دادسرا دیدم جلوی شعبهی هفت بازپرسی شلوغ است. خب بنده پرسیدم گفتند« نخیر کسروی کشته شده» بنده وارد شدم آن پیشخدمتها چون راه باز کردند بنده رفتم توی اطاق دیدم دم درب اطاق یک جوانی افتاده کارد خورده و مرده که معلوم شد منشی سید احمد کسروی است و وسط اطاق هم کسروی افتاده از شکمش مقدار زیادی روده اینطور چیزها بیرون آمده دندان مصنوعیاش افتاده بیرون و فوت کرده و زیر میز هم آقای بلیغ بازپرس شعبه هفت غش کرده افتاده. بنده آقای بلیغ را با پیشخدمتها کشیدیم بیرون و بردیم اطاق دیگر دادستان تهران آقای مجلسی بود آمدند بعد ایشان تلفن کرد که خود بنده هم توی اطاق بودم تلفن کردیم به فرماندار نظامی چون جرمی واقع شده بود در صلاحیت فرماندار نظامی آنوقتها بود.
سرگرد شجره از دادسرای حکومت نظامی آمد. بنده کاری که کردم تلفن کردم به وزارتخانه و گفتم «چنین وضعی شده» گفتند« شما اجازه بدهید ما امروز دادسرا را تعطیل کنیم یعنی کسی را دیگر راه ندهیم.» بنده چندتا از این منشیها را دم درب نشاندم که اخطاریههایی که میآیند رویش بنویسند به مناسبت حادثهای که واقع شده دادسرا تعطیل است تجدید بشود که مثلاً اگر اشخاصی را خواستند در ظرف سه روز بیایند اگر احیاناً نمینوشتند که آمدند ممکن بود که طبق مقررات جلبشان کنند برای اینکه اینکار نشود اینکار را من سپردم بکنند. بعد جلوی این راهروی شعبهی هفت را هم بنده بستم پیشخدمتهای دادگستری گذاشتم تا کسی نرود تا تکلیف جنازه ایشان معلوم بشود.
یکوقت دیدم یک جوانی آمد مشت زد صف را باز کرد رفتم گفتم «آقا چه خبره» گفت« آقا کجا است پدر من کجا افتاده است؟» گفتم« پدر شما کی هست» گفت «کسروی«، من البته سلام به ایشان کردم معلوم شد که آقای جلال کسروی است پسر کسروی تسلیت گفتم و خب او را من بردم توی اطاق دید جنازه پدرش را. معلوم شد که آن روز کسروی را برای ادای توضیحاتی راجع به کتاب شیعهگری و ظاهراً اهانتهایی که به امام جعفر صادق(ع) کرده است توسط بازپرس احضار شده است. البته این احضار کردن او به بیرون درز پیدا کرده بود و بنابراین گروه فدائیان اسلام میدانست که کسروی آن روز به دادگستری خواهد آمد.
یک روز هم همین آقایانی که آن روز آمدند یعنی برادران امامی و باعث قتل کسروی شدند در درشکه به کسروی حمله کرده بودند. ولی آن روز بهطوری که خود بلیغ بعداً به من گفت و من از او پرسیدم گفت «وقتی که کسروی نشست و من شروع کردم که از او تحقیق بکنم دو نفر وارد شدند یکی آمد بالای سر کسروی با کارد آخته به گردن او زد و وقتی که کارد زد به کسروی، حدادپور منشی کسروی که دم درب نشسته بود از این به قول ما میگفتیم« طپانچه های روسی» داشت بلند کرد که این ضارب را بزند ولی امامی که دم درب بود با کارد زد به دست حدادپور که دست این تکان خورد به جای اینکه این گلوله بخورد به ضارب کسروی خورد به شکم کسروی…»
وقتی که ضارب کارد میزند به دست حدادپور، دستش تکان میخورد و تیر به جای اینکه بخورد به ضارب میخورد به شکم کسروی و از توی شکم کسروی بیرون میآید و میخورد به رادیاتور شوفاژ و میخورد به سقف که پوکهاش توی اطاق بود. و ظاهراً در فرمانداری نظامی دادگاه هم همین بساط را درست کردند که باعث قتل کسروی آن گلولهای است که منشیاش زده، آن کارد باعث قتلش نشده، باعث قتل آن گلوله شده بنابراین ضاربین تبرئه شدند و مجازات نشدند.»