عصرایران؛ احسان محمدی - بوی بیمارستان سمج است؛ آمیزهای از الکل، شویندهها و دستشویی. انگار این بو در همه بیمارستانها ـ حتی آنهایی که خصوصیاند و حسابی پول میگیرند ـ مشترک است.
سرم را به دیوار تکیه داده بودم و سعی میکردم مغزم را از پنجره طبقه هشتم بفرستم توی باغچه. بابا خواب بود، درد بعد از عمل تعویض مفصل زانو عملاً بیهوشش کرده بود.
– دیشب نخوابیدی، حواسم بود. ولی خدا را شکر کن بابتش!
این را «جبرئیل بیحال» گفت. پیرمردی لاغر با صورتی استخوانی که از همان لحظه اول، ذهنم روی اسم و فامیل غریبش قفل کرده بود. لهجه ترکی داشت و این دو روز، خیلی کمحرف زده بود. حالا اما انگار دلش میخواست چیزی بگوید.
لبخند زدم، لبخندی خیلی دیپلماتیک! از آنها که ترجمهاش میشود: «از محبت شما کمال تشکر را دارم!»
گفت: آدم هر کاری برای پدر و مادرش بکنه، باز هم نمیتونه زحمتهایی که اونا تو بچگی براش کشیدن رو جبران کنه. این فرصت هم گیر هر کسی نمیاد که وقتی پدر و مادرش زندهان به اونا خدمتی بکنه. دیشب حواسم بود یک دقیقه نخوابیدی و پرستاری کردی. خدا رو شکر کن که به تو این فرصت رو داد که برای پدرت اندازه یه شب کاری بکنی.
این را گفت و بدون اینکه منتظر تأیید یا لبخند دیپلماتیک دیگری از من باشد، زل زد به دیوار روبهرو. خبر نداشت که هشت سال بعد هم این جملهاش ملکه ذهنم است. تأثیرگذارتر از دهها واحد دانشگاهی که پاس کردم و حتی یک کلمهشان یادم نیست!
پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر