عصر ایران - این روزها صحرا اسداللهی بازیگر سینما و تلویزیون ،با حضور در برنامه اینترنتی «رک» با مجید واشقانی به گفت و گو نشست و بسیار صریح درباره زندگی خودش از کودکی تا بازیگر شدن حرف زد. این برنامه بازتاب زیادی در دنیای مجازی داشت. بخشهایی از این برنامه انتخاب شده است که جالب توجه است:
اسداللهی: من هم خیلی از شما بدم می اومد هم خیلی حسودیم میشد به شما دلیل هم دارم براش، یسه دفعه بازیگرها رو جمع میکردن میبردن سینما کوروش بازی میکردن (مافیا) بعد کم میآوردن اون ته مهها ماهارا هم به عنوان نخودی میبردن بعد یادمه من دختر خالهام رو آورده بودم که تو جمعیت بشینه و نگاه کنه که هر وقت مافیا بلند شد دماغش رو بخارونه من بفهمم (مافیا کیه)، که تو برنامهها (شبکه نمایش خانگی) اینقدر خنگ بودم تو جمعیت اینجوری نباشم، بعد این دختر خاله من کل تایمی که بلند میشدن آدمها حرف میزدن اینجوری میکرد (دماغش را میخاراند) من اونموقع هم اشتباهی گرفته بودم با تقلب هم ...
بعد یکی یکی آدمها رو صدا میکردن رو سن، مثلا استارها رو میذاشتن آخر، من دومی یا سومی گفتن صحرا اسداللهی مردم آرام دست زدن، بعد یهو شما اومدی همه بلند شدن سوت، جیغ دست زدن، اون بذر نفرت رو تو دل من کاشت.
تازه ماجرا اینجا تمام نشد ما با کلی تقلب و دماغ خاراندن و اینها یهو بلند شدم گفتم مجید واشقانی مافیاست، گفتم شما مجید واشقانی رو اعلام کنید اگر نبود من میرم تا من این رو گفتم جمعیت گفتن که هووو کلی پول بلیط دادیم مجید واشقانی رو بندازین بیرون ... دیگه این نفرته تشدید شد تا به امروز ...
اصلا دعوت شدن من به مافیا رو بگم آقا ما یه شب نشسته بودیم خونهمون، همون شب فرداش برنامه مافیا بود یکی از بازیگرها مریض شده بود، بازیگر خانم خیلی معروفی، بعد ساعت 11 شب اون آقای که بازیگرهای برنامه مافیا رو دعوت میکرد به من زنگ زد گفت: صحرا برنامه مافیا میایی؟ من گفتم که نه من برنامه مافیا نه دیدم، نه بلدم ... گفت: باشه ولی 50 میلیون میدن، کفتم: نه نه نه 50 میلیون میدن؟ گفت آره گفتم: میام، میام، ما همیشه بازی میکنیم، بعد من صبح اومده بودم به گریمور میگفتم تورو خدا مافیا بلند شد گوش پاکن رو درآر، با همه این کارهه فکر کنم رکورد گینس رو زدم که خنگترین بازکن مافیا من بودم.
آها بابام هم نشسته بود پیشم، وقتی گفتن 50 میلیون میدن بابام گفت برو، برو، برو تو همه زندگیش بابام خیلی مخالف این حرفه من بودن، بابام گفت سریع همین الان سوار شو برو تهران، هیچوقت تو زندگیش بابام من رو برا افیشام بیدار نکرده اون روز شش و ربع بیدارم کرد گفت خواب نمونی؟ 50 تومن ... این شد ورود ما و فحش خوردنها و همه اتفاقات مافیا ...
مجید واشقانی (مجری برنامه): تو در بدو ورودت به این حرفه تصمیم می گیری که اینگونه خودت رو معرفی کنی که من از پشت کوه ها اومدم و زشتم برای اینکه دیده بشم یادمه که سر ریالتی شو «ضد» تو گفتی که من با یه ساک از کندر (محل تولد صحرا اسداللهی) اومدم به تهران. سال ها این چیزی که تو اونجا گفتی تو اون برنامه گفتی تو ذهن من مونده بود هر باری که تو رو می دیدم این دیالوگ توی ذهنم تکرار می شد با اینکه خیلی با هم دمخور نبودیم همه اینا رو دارم بهت می گم که حضورت رو در برنامه بدونی که برام چقدر محترمه و چقدر با دلیل تو در بدو ورودت به این حرفه تصمیم می گیری که اینگونه خودت رو معرفی کنی یا کاری که شاید خلاف یا مخالف در واقع روال معقول و معمول باشه بذار از این برامون بگو
اسداللهی: آره حتما اولا که می خوام بگم اینکه من راجع به اینا حرفی زنم که من هستم پشت کوه اومدم این این شکلی نیست که به نظرم ارزش یا ضد ارزش باشه من تلاش می کنم هر چیزی که هست و واقعی بگم و اینکه مثلا به عنوان یک ارزش تلقی شه یا ضد ارزش حتما اگه مثلا پدر و مادرم جنوب کالیفرنیا متولد می شدن می گفتم با افتخار الان هم که کندور متولد شدم باز هم با افتخار می گم فرقی برام نمی کنه و فکر می کنم تو روال کاریمون هم فرق می کنه کما اینکه مثلا ما یه عالمه آدم داشتیم که عین من بودن و موفق شدن و یه عالمه آدم داشتیم که از کالیفرنیان
من اینجام اول صحبت هام این رو بگم که من اینجا نیستم به عنوان یک بازیگر یا هنرمند یا کسی باهام مصاحبه بشه من اینجا به عنوان یه آدمی که خیلی خر شانسه یه تریبونی بهم دادن که باهاش حرف بزنم پس از الان تا آخر صحبتم می گم اینجا نیستم که بگم خب من از یک مسیر سختی اومدم و الان اینجا وایستادم نه من الان اول راه وایستادن و واقعا می خوام تو این برنامه چیزایی رو بگم که تا حالا نگفتم
اتفاقا من انقدر خطا کردم تو مسیر کاریم و دلیلشم اینه من اتفاقا جز اون دسته از بچه هایی نبودم که از بچگی شیفته سینما و تئاتر بوده باشم مثلا با فیلم های سینمای کلاسیک شروع کرده باشم شاهکارترین فیلمی که تو زندگیم دارم «پس از باران» بود تخمه می خوردیم بعد از شام می نشستیم نگاه می کردیم تو کندور هیچ اثر شاخصی رو ندیده بودم هیچ کتابی رو نخونده بودم اصلا هیچ آشنایی نداشتم
تنها تئاتری که تو زندگیم دیده بودم بابام تعزیه خون بود ما محرم هامون می رفتیم امامزاده بابام مخالف خونم بود مثلا وقتی هم که خیلی خلوت بود هیشکی نمی اومد امامزاده چون مثلا گرم بود یا زیادی سرد بود همون ردیف اول می نشستم مثلا بابام ببینه بعد بابام منو می دید جو می گرفت محکم تر می زد مثلا اون موقعی که من بودم انگار تندتر می زد و موقعی که من نبودم با ملاطفت رفتار میکرد. خلاصه این تنها تئاترهایی بود که می دیدم تا که اومدم تهران دنبال کار بگردم هیجده نوزده سالم بود...
من تمام زندگیم یه سری از چیزا رو از پدر مادرم قایم کردم تموم زندگی و یه چیزایی می گم مثلا بابام می گه مگه فلان روز فلان جا نبودی؟ میگم مثلا من دروغ گفته بودم تو بذاری فلان
من هجده نوزده سالم بود اون موقع روزنامه همشهری یه چیزی داشت نیازمندیها یادش بخبر اینجوری من خوشم می اومد از تهران اون موقع از تهران خوشم میاومد و فکر می کردم می تونم بیام تهران تو تهران شوهرکنم
مجید واشقانی: صبر کن اول بگو کندور کجاست؟
کندور که همه می دونن دیگه این دومین روستای جاده چالوس بعد از بیلغان کندور پیش دری پشت کوه ها توی دره ای، که خیلی هم جای قشنگه خب خلاصه می خواستم بگم که ورودم اصلا به تهران چجوری چون اول وارد تهران شدم و بعدش اومدم تو این کار
*بابام خیلی آدم جالبیه ما از یه سنی به بعد گفتش که یا باید شوهر کنی یا باید خودت خرج زندگیت رو بدی من دختر بزرگ خانواده ام هستم الان فکر می کنم که بخش زیاد موفقیت بخش زیادی که الان مثلا عید پیرمرد و چرتکه می ندازم می تونم زندگیم و یه بخشیش رو ببرم جلو واقعا مدیون ایشونم
خلاصه میاومدم مترو، مترو کرج سوار مترو می شدم می اومدم صادقیه و مثلا اون موقع دنبال کار می گشتم ولی دنبال کار گشتن بخش جانبی هدفم بود من همش تو ذهنم بود می آم تهران یه شوهر پولداری پیدا می کنم مثلا پس ذهنم اینجوری نبود که خب شوهر پولدار تو مترو ممکنه نباشه گفتم در این حد مغزم کار می کرد
قبل ترش بابام راننده یه شرکتی بود توی نیاوران یه جای خیلی خوب، بعد بابام هم سوم راهنمایی بودم یا اول دبیرستان گفت که صحرا اینا یه حسابدار می خوان برا دفترمون من نگفتم تو بلد نیستی بیا بریم اونجا هفتهای دو روز اینا رو حسابداری و اینا رو انجام داد و همین این دفتر طوسی ها بود بدهکار بستانک ها اونم خریدمم زیر بغل این رو نفهمن که من بلد نیستم از مدرسه می اومدم سوار می کردن سوار تاکسی می شدن می رفتن سر کار بابام با هم پارتی بازی کردیم.
-بعد یه چیز عجیب بگم بعد من همیشه این پیرزن ها چه الان چه اون موقع تو ماشین و هواپیما و اینا تکون می خوره خوابم می بره قطار هرچی مثلا همه دوستام می گن تو بد سفرترین آدم تاریخی اصلا کلی برا طول جاده مغزی هم من می شنوم دو دقیقه بعد خوابم بعد همیشه میدون کرج خوابم می برد سر (خیابان) فرشته اینجوری اینجوری بیدار میشدم ناخودآگاه از پارکوی اومدیم بالا چون می رفتیم تجریش پیاده شدم اونجا یه تاکسی دیگه یه نگاهم که گفتم من یه روزی اینجا زندگی می کنم
-یعنی فکر کنم در راستای همون شوهره بود من یه روزی اینجا زندگی می کنم بعد دوباره ادامه می دادم می رفتم دور نیازمندی ها یه جا خط کشیدم زده بود خیابون فرشته چون بابام سه سال که رفت اون شرکته دیگه نرفت اون شرکت دیگه یه مدتی کار نمی کرد یه مدت هم رفت عسلویه الانم اداره آبه، بعد اون موقعی بود که بابام دیگه کار نمی کرد
-من دنبال کار می گشتم چون زده بود خیابون فرشته من گفتم خوبه، من می رم خیابون فرشته سرش پیاده می شم و می رم و احتمالا دارم می رم مثلا یه آقایی تازه از خارج اومده می گه خانم شما اینجا چی می کنی و ما با هم ازدواج میکنیم فقط الان راه می رم این کاره رو می بینم برمی گردم.
بعد یه بار اومدم با مترو اومدم پرسون پرسون و اینا اومدن پارکی از پارک های پیاده اومدم تو فرشته و اون اتفاقی که نیفتاده ولی رفتم دیدم که یه خانمی دنبال یه کسی می گشت که کاراش رو انجام بده و خلاصه من اونجا استخدام شدم یعنی تیک اول آرزوهام که خیابون فرشته بود خورد حالا دیگه من می تونستم هر روز برم خیابون فرشته
مجید واشقانی: با چه عنوان شغلی استخدام شد؟
اسداللهی: کاراشون رو انجام می دادم یعنی حساب کتاباشون رو انجام می دادم اگر کمکی می خواستن انجام می دادم و اینا ... بعدش اونجا تو خیابون فرشته یه خونه ای داشتن پایینش دم موتور خونه اش یه اتاق داشت اون اتاق رو دادن به من من اونجا علاوه بر اینکه با ایشون کار می کردم اونجا ریاضی هم درس می دادم بعد چون بچه های فرشته بودن پول بیشتر مثلا یک ساعت و نیم صد و پنجاه هزار تومن پول می گرفتم اون موقع خیلی هم خوب درس می دادم با شرافت درس می دادم
بعد این خانم من خیلی باهاش صمیمی بودم به خاطر اینکه من عاشق پرادو ام این پرادو داشت بعد این هر جا می خواست بره این حال نداشت رانندگی کنی دیگه پیر بود، می گفت تو می آی تو رانندگی کنی؟ من به خاطر اینکه مثلا رانندگان می نشستم پشت فرمون عینکش هم من می زدم عینکشم می زدم اینجوری با کف دست رانندگی می کردم و ...
واشقانی: گواهینامه داشتی؟
اسداللهی: بله من با نیسان رانندگی یاد گرفتم یعنی حاضرم با همه مسابقه رانندگی بدم، ما نیسان داشتیم، من با نیسان از دوازده سیزده سالگی رانندگی میکردم
واشقانی: باریک الله مگه می شه با نیسان راننده شدی
اسداللهی: خلاصه من می نشستم پشت پرادو بعد ترجیحا هم مثلا وقتایی که می گفت برو یه چیزی بخر بیار بیشتر حال می داد خودش نبود من می نشستم عینکش و بعضی وقتا عطرشم یواشکی می زدم و خیلی کیف می داد منم زندگیمو می کردم
*یه روز این خانم گفتش که بیا بریم تئاتر ببینیم خیلی خانم فرهیخته ای هم بود بعد ذهنیتم از تئاتر این آدمایی بود که شب عید میان بیرون «ارباب خودم سامبولی بلیکم» گفتم این کی حوصله داره بره حاجی فیروز نگاه کنه و اینا اما چون از فرشته تا تئاتر شهر یه مسیر طولانی بود رفتم که رانندگی کنم
رفتیم تئاتر شهر کامل یادمه یعنی الان که اسم تئاتر رو بگم درست سالی هم که بود مشخصه، رفتیم سالن چهارسوی تئاتر الان اسمشو بلدم، زیر زمینه رفتم یه تئاتر بود به اسم «پالتو پشمی قرمز» بعد من رفتم پایین از اون پله ها دیدم یکی قهوه دستش و یه آهنگ خارجی، قشنگ انگار مثلا رفته یه جایی توی خارج این که اصلا نمی دونی کجاست؟ یعنی واقعا اگه برنامه کودک بود شبیه این بود که از پله بری پایین وارد یه سیاره دیگه ای شی
بعد این زن ها دامن پوشیده بودن، عینک هایی از این چیزها وای یک عده بغل اون کانتر کافه یه عده هم دارن کتاب میخونن، یه عده داشتن بحث هنری می کردن از این نوشیدنی های خیلی خارجی و اینا بعد یه عده خیلی فرهیخته داشتند انگار موزیک هم زیرمتن می رفت بعد من اون ها رو نگاه کردم گفتم من این دفعه برم کندور هرچی لباس هایی که تو کندور قشنگ محسوب نمی شد اینجا هنری محسوب میشد... این دفعه برم کندور سه تا بقچه جمع می کنم می آرم، جمعم کردم
رفتم تو دیدم که سه تا بازیگرم داشت، الان دوستان عزیز رو میشناسم استاد پیام دهکردی خانم الهام کردا خانم ستاره پسیانی که عاشق تک تکشونم، بازی می کردن ولی من اصلا از اول تا آخر نمی فهمیدم که اینا چی می گن دیدم یه سری دیالوگ می گن می رن و میان اینا و فقط این رو می دیدم که یه جمعیتی همزمان دارن به سه تا آدم نگاه می کنن تموم شد همه کف زدن بلند شده بودن بعد اونا یه بار اینجوری دوباره رفتن عقب دوباره اومدن این همه آدم همزمان توجه کنن اصلا مگه می شه؟ گفتم این همون کاریه که من می خوام
*من یه بار کلاس اول ابتدایی که بودم ما از کندور متاسفانه شش سالم که بود می خواستم کندور برم مدرسه با دوستام بابام یه کاری پیدا شد توی نیاوران که سرایداره کارخونه ی میخ سازی یزد بشه تو (خیابان) مژده، من یه دفعه از کندور اومدم مژده بوکسواد کردم دیگه، مدرسه رو اون جا رفتم و ببین اینقدر دورانه و اصلا نمی خوام بگم که ما خیلی مثلا تو فقر و بدبختی و اینا ... نه دچار تفاوت فرهنگی بودیم
من تقریبا هرچی می خواستم بابام برام واقعا می خرید فرداش جشن الفبا بود به بابام گفت من برای من یه مقنعه بخر با یه جفت کفش و فردا جشن الفبا داریمم جوری بود هی بابا می گفت وایسا تا 15 روز دیگه می گفتم وایسا چیه فردا جشن الفبا داریم رفتیم بازار تجریش می یه بار تعریف کردیم این تنها چیز تکراریه که گفتم مادرم گوشواره اش فروخت من یه جفت کفش زرشکی با یه مقنعه نو خریدم بعد مامانم حامله بود داداشم رو میلاد و ما اونجا سرایدار بودیم یعنی تقریبا عیدم خونه ها رو تنها نمیذاشتیم یعنی من و مامانم می رفتیم مثلا کرج کندور عید دیدنی بابام باید حتما اونجا میموند.
گیر دادم دو تاتون باید بیاید جشن الفبا، بابام گفت من نمی تونم بیام حاجی نمی ذاره تو با مامانت برو می گفتم من مامانم گفت خب من نمی آم بابات برو گفتم باید دو تاتون بیاید ... دیگه بابام کلی زنگ زد یزد از حاجی اجازه گرفت و اینا فردا رفتم مدرسه رفتم مدرسه ما سی و دو تا حرف الفبا داریم ولی سی و شش نفر بودیم ما، من جز اون چهارتایی بودم که خانممون ورنداشت مامان بابام من قرار بود بیان
خانممون اون موقع توی کیسه گذاشته بود تل اکلیلی خب مثلا الف اکلیلی به اکلیلی می زنن رو مقنعه یکی الف می شد یکی واو می شد و اینا حالا الان از این تریبون از خانممون می پرسم خانم دهکردی منو چرا ورنداشتی؟ لج کرد با من چون من از اول اومد هی گفتم من من یهو لج کرد یا بعد ترها که خیلی مثلا با کلاس شدم فهمیدم تروما چیه باید تروما رو حل کنی به این پذیرش نرسیدم
ولی مثلا اون روانشناسی گفت برس ... به هر حال چهار نفر باید انتخاب نمی شدن دیگه تو یکی از اونایی بعد پیش اون تراپی می گفتم آره مثلا رسیدم به این پذیرش، باز می رفتم خونه هم می گفتم خانم دهکردی خانم دهکردی ...
بعد خانم اون تل هار رو پخش کرد من گفتم خانم اجازه من یه دقیقه برم جیش کنم اصلا دیگه نمی تونستم توی کلاس بمونم، یه سالن درازی داشت مدرسه، تاریک و اون موقع سالن اجتماع اینا نبود که تو حیاطمون صندلی چیده بودن تو آفتاب خرداد مثلا یازده جشن شروع می شد اون موقع مثلا شاید ساعت ده رفتم تو راهرو به این درازی و دیدم مامان بابام جلو نشستن واسمم تو لیست نبود...
باورت می شه آرزو داشتم پدر و مادرم تو راه براشون یه اتفاقی بیفته نرسن مدرسه نرسن اون خفت منو نبینه باورت می شه اصلا بقیه اش دیگه یادم نیست یعنی یادم نیست که مثلا بابام بهم گفت چرا انتخاب نشدی؟ پس چرا این همه گفتی بریم برات کفش بخریم؟ یادمه راستش رو نگفتم ... من چه دروغی گفتم اصلا دیگه بقیه اش یادم نیست ... خب این این رو می ذاریم کنار این رو با یه سوزن می چسبونیم به اون روز که همه آدم ها بلند شدن
****
اون خانم گفتش که توی تهران کلاس بازیگری هست می خوای پول بدم وام، بری کلاس بازیگری بعد ماه به ماه ازت کم کنم؟
واشقانی: چه خانومه آدم حسابی بود!
اسداللهی: هرکس که منو میشناسه می دونه بعدها پشت سرم حرف در آوردن گفتن صحرا مامی شوگر داشته، به خدا ...
واشقانی: شوگر مامی؟
اسداللهی: آره ...من بعداش شنیدم از دوستام پرسیدم گفتم پشت سر من حرف میزنند خوشم می اومد گفتم چه حاشیه پشت سرم هست؟ گفتن این رو می گن
****
بعد کلا چون از بچگی ام آدم حسودی بودم یه جایی که فضای رقابتی خیلی زیاد می شه برام انگار مهم تر میشه که مثلا انتخاب شم، مثلا کلا از اینکه برنده باشم توی جایی که مثلا فیلمم وقتی می ره توی جشنواره که پنج تا کاندیدا برنده می شن اونقدر بهم نمی چسبه که از بین دویست تا فیلم انگار یه چیزی در من آروم می گیره
***
رفتم تو استاد سمندریان آخرین دوره ای هم که بودن شون شد بهم گفتش که چه کتاب چه نمایشنامه هایی خوندی گفتم هیچ گفت چه تئاترهایی دیدی گفتم یه دونه دیدم گفت تحلیلت در تئاتر چی بوده گفتم من هیچی نمی دونم بلدم نگاه می کردم ولی نمی فهمیدم بعد دیگه یه تستی هم گرفت و با یه لحن خیلی جالب گفت «برو بیرون توله سگ»
همون موقعی که داشتم می رفتم کلاس استاد سمندریان آقای نوید محمودی و جمشید محمودی که اینجا بهشون سلام می کنم یه برنامه ترکیبی داشتن می ساختن به اسم «مثبت من» ... من اینقدر رفتم هی آویزونه آقا نوید تو رو خدا منو ببرید آقا نوید گفت باشه بیا توی برنامه مثبت من قصه تعریف کن اون موقع دو تا مجری ثابت داشت بعد فکر کنم مثلا سی ثانیه یه دقیقه یه قصه هایی بهم داد قصه بلقیس سلیمان چقدرم قشنگ بود می گفت که این رو مثلا بیا یه صفحه تعریف کن ببین هیچ کس اندازه من تو زندگیش لگد به بخت خودش نز،د من رفتم این قصه رو تعریف کردم و این برنامه پخش شد اولین بار که پخش شد فکر کنم پونزده ثانیه بود
مثلا اینجوری بود قصه دو برادر بودن برادر اول این کار رو کرد برادر دوم اون کار رو کرد و تمام همین اینقدر بد می خوندم هول کرده بودم تند تند می خوندم پونزده ثانیه فیلم از تو پخش شد تو کندر به مادرم بدون صف نون دادن بابام که اصلا فکر کنم با هیچکی سلام علیک نمی کرد خیلی ما رو جوگیر کرد
گفته بودیم همه ببینن به همه زنگ زدن به دهیاری، شورایاری، معلم مسجد، مسئول نمازخونه، مسئول قبرستان هر کی که فکر کنیم به ایشون زنگ زده بودن و همه بعد تا اومده بودن ببینند تموم شده بود بعد حالا ببین چیکار کردم سه تا برنامه خوندم بعد خودم نگاه کردم چقدر زشته صورتم، یه بار آقا نوید گفت بیا بخون من رفتم یواشکی تو توالت ماتیک زدم دیگه نذاشتن من پخش شم آقا نوید گفت از شبکه پنج گفتن در بیار گفت چون ماتیک زده بودی دیگه پخش نشد.
*من خیلی زشت بودم الان هم هستم و ولی خدا رو شکر الان چون یه ذره معیارهای زیبایی مثلا اینجوری شده که سیاه ها هم تحویل می گیرن قدیما که هرکی تپل و سفید بود خوشگل بود من سیاه، لاغر و کچل
اینقدر زشت زشت بودم و به شدت حسود و و جس مثلا اینقدر بدجنس بودم یه شب خواستم تو خواب موهای عمه رو قیچی کنم اینقدر خوشگلی بود خرمایی بلند سفید لبای قرمز خب یعنی هر شب به این امید می خوابیدم که یه شب من برم موهای نیلوفر قیچی کنم
*ما داشتیم به مناسبت روز مرد یا روز پدر از آدم هایی که تو امامزاده محمد بودن گزارش می گرفتیم یه خانمی یه خانمی سر خاک بود سر خاک دوتا بچه اش که شهید شده بودند بود بعد یه گلدونی هم از این شمعدونیا سر خاک و یه کاغذی که تاش شده بود ولی تاش از این گلدونه زده بود بیرون گذاشته بود زیر گلدون من رفتم گفتم سلام خانم نظرتون راجع به روزه مثلا پدر چیه و اینا بعد اون خانومه من بی خلاقیت ترین شکل ممکن و اون خانم با یک جهان بینی عظیمی به سوال من جواب داد.
خانمه گفتش که من دو تا پسرم رو توی جنگ از دست دادم اسم عملیاتش هم گفت یادم نمی آد و گفتش که من اتفاقات کل هفته رو برا براشون می نویسم و می آرم می ذارم زیر این گلدون و همه چیو بهشون می گم اینکه مثلا کجا رفتم چیکار کردم چی پختم چند بار یادتون افتادم چند بار گریه کردم و و و یه عالمه چیزای عجیب غریبی که برام تعریف کرد و گفتم خب چرا این کار رو می کنی؟ گفت چون به این امیدم که تو کل هفته بیان تو خوابم جوابم بدن گفتم میان؟ گفت نه گفتم خب چرا می نویسی؟ گفت بالاخره که میان
یعنی حتی می خوام بگم وقتی مصاحبه ام بود من اگه بودم جای اون مادره اینکه مصاحبه جالب شه الکی می گفتم آره میان تو خوابم مثلا میان می گن آفرین و اینا اون حتی این رو هم نگفت، گفت نه نیومدن تا حالا ولی بالاخره میان هنوزم نمی دونم اومدن یا نه ولی می خوام بگم من اون روز فهمیدم که هر آدمی خودش یه مستند داره و یه قصه داره و اتفاقا آدما اصلا این شکلی نیستن که از بیرون به نظر برسن آدم های جالبی اند
* مامانم تنها می ترسه بمونه خونه بردمش تئاترم مامانم کل تئاتر خواب بود ده دقیقه آخر بیدار شد یه جایی بود که من نقش یه نویسنده ای رو داشتم که معشوقه اون نویسنده مرده بود که اونم زن داشت بعد 10 دقیقه آخر فهمید موضوع خیلی ناموسی شد بیدار شده بود و نگاه می کرد ببینه این چی می شه؟ تهش با نویسنده می ره زنه خب اما مامانم این دید از تئاترشهر تا خونه نشست تو ماشین، کندوری به کسی که می ره تو قیافه می گن چرا قوشی؟ بهش گفتم چرا قوشی گفت حرف نزن حرف نزن خاک بر سر، این نقشه این نقشه به تو دادن، چی دیدن تو تو که به تو این نقش رو دادن؟ زندگی خراب می کنی ...
* واشقانی: می رسید به آقای فرهادی پیشنهاد دادی که نقش پدرت رو بابای خودت بازی کنه؟
اسداللهی: گفتم تورو خدا بابا من وردار یه فیلم گرفته بودم ازش، تعزیه داشت می خوند، اول الان می گم چی کار بدی کردم مگه شوخی داشت با من آقای فرهادی! سرش هم همهاش شلوغ بود
واشقانی:آقای فرهادی چی گفت؟
اسداللهی: یه ذره پلی play کرد دید بابام داره تعزیه میخونه و اینها گفت حالا انشالله همکارهیهای بعدی ... آخه چرا باید شمر رو ورداره بیاره؟! ... بابام هم فکر میکرد نقش جنگی داره شمشیر شمر رو ورداشته بود
*رسیدیم به روز اختتامیه و من یه متنی هم نوشتم و بماند که اون روز اختتامیه هم (مامانم) نذاشت اون چیزهایی که می خواستم بپوشم هی گفتش که چی اختتامیه چیه جایزه چیه اینا امتحان امتحان های الهی ببین آدم رو تو این موقعیت می ذاره ببینه آدم چی می پوشه چیکار می کنه اتفاقا هی ما اومدیم ماتیک بزنیم می گفت این امتحان الهی می خواد خدا ببینه تو جنبه داری می بینه نه بعد همین جاشم گفت جنبه نداری خاک بر سر ماتیک زدی
نذاشت اونجوری که دلم می خواد تیپ بزنم یه رفتم روز اختتامیه رفتم و جایزه هم گرفتم اومدم پایین و رشوه هم رفتم تو آتن برای مامانم کلی خرید کردیم و برگشتیم تا رسیدیم خونه به بابام گفت: به درد نمی خوره این سینما اینقدر خرابه فضاش اینقدر همه با هم حرف می زنن تو هم تو هم تو هم به درد نمی خوره و بهش گفتم برات اون چیز از اونجا خریدم من دقیقا چیکارم بده؟ هیچی هم نشده هی به بابام گفت بذار نگم خب اینا که می گی بدتره دیگه انگار مثلا یه کاری کردی داری هی گفتم بگو نه نه بذار نگم دیگه
اون آخرین سفری شد که با مامانم رفتم دیگه بعدش مثلا دیگه یه ذره راهش باز شده بود خودم می رفتم ولی واقعا جز خاطره انگیزترین سفرهامه که جایزه گرفتم
واشقانی: لحظه ای که جایزه گرفتی رفتی اون بالا بعد توی اون سالن چهارسو که برای اون سه نفر دست زدن تو رفتی بالا یک جمعیت بیشتر برای تو دست زدن مامانت کجا بود؟
مامانم هم جلو نشسته بود مطمئنا اون لحظه دیگه مامان ذوق خیلی ذوق کرد اصلا مامانم نذر کرده بود من بهش گفتم نذر کن من جایزه بگیرم مثلا با هم معامله کرده بودیم مثلا تو نذر کن من جایزه بگیرم منم برای تو این کار رو می کنم الانم می کنیم با هم این کار قبل اینکه بیام اینجا بهش زنگ زدم گفتم تو نذر کن من برم خوب شه فحشم ندن بعد مثلا منم براتون ...
آخه اینقدر نمی دونم سر هر چی سر چی تو مثلا سر همین بازی سر بازی ما اومدیم سر بازی بتونم گفتم سر اون پنجاه تومنه من اصلا اومدم تو اون بازی بازی برات نبود
واشقانی: فحشها برات مهمه؟
اسداللهی: ببین من برام مهم آره واقعا دروغ چرا اذیتم می کنه می دونی چرا برام مهمه مثلا اگه خانواده ام تو داداش هم خب اینستاگرام داره بابام براش ریختم اینستاگرام داره وقتی به این فکر می کنم که مثلا اونا هم ممکنه اینا رو بخونن و چیزای خوبی نیست واقعا به هم می ریزم و از فحش هایی که به خونواده ام می دن به هم می ریزم وگرنه مثل اینکه بگن تو خیلی خنگی تو این جوری مافیا بازی خنگی اینا نه واقعا
ولی مثلا یا برای همین اولش گفتم گفتم یه همین برنامه مصاحبه کرده بودم راجع به فیلم من بهم گفته بودن تو مگه کی که میری مصاحبه می کنی برای همین اولش گفتم که من به عنوان یه کسی که یک جایگاهی الان دارم یا شاید این برنامه، برنامه ایه که بازیگرای معروفی رو دعوت کرده و توش حرف زدن من جز اونا نیستمف من فقط جز خوش شانسهام که فرصت می کنم بیام یه سری از ماجراها و اتفاقای زندگیم رو تعریف کنم.
واشقانی: یه چیزی می خوام بهت بگم که باور کن نمی خوام اصلا بحث فنی بکنم در مورد استعداد بازیگری و اینا که اصلا به کنار... این صداقت تو، این نترس بودن تو، حتی راجع به کلیدواژه هایی که خیلی از آدم ها ازش می ترسن، اصلا بی نظیره، دست نیافتنی برای شخص منه، من خیلی از اتفاقات در زندگیم وجود داره که از بازگو کردنش به عنوان افت کلاس و از دست دادن اعتبار ابا دارم، ولی تو انقدر بی پروا حرف می زنی ...
من فکر کردم تو فقط گفتی که من یک دختر زشتی بودم که از پشت کوه از روستا اومدم که دیده شم، می گم این جمله تو تکون داد منو بعد می آی تازه ادامه می دی ما اونجا بودیم بعد پدرم اونجا سرایدار بود اونجا راننده بود منم با مترو می رفتم می اومدم ...
ببین کلی از نسل زددی ها امروز زندگی های فانتزی دارن که توی اینستاگرام برای خودشون درست کردن و با این فیلترها اون شخصیت رو برای دیگران تعریف می کنن و باور دارن می دونید یعنی دیگه خودش نیست، اون شخصیت است که این توئه، شاید همون موقع تو جیبش پول نباشه نمی آد این رو تعریف کنه بگه از نداشتن بگه از شغل پدرش بگیره از سختی هاش بگه از خونه ی کوچیکش بگیره از نداشته هاش بگیره اینکه تو این کاراکتر و این شخصیت فانتزی رو که می تونستی برای صحرا بسازی و نساختی تو هنوز صحرای در کند وری
اسداللهی: و آخه می دونی چی من اصلا اگه قرار باشه یه چیزی من همیشه توی ارتباطا هم به خودم به دوستانم می گم می گم اگه یه چیزی از خودت بسازی که اون آدم دوستت داشته باشه که اون نباشی خب اصلا تو رو دوست نداره من اگه الان این شخصیت رو دارم می گم که هستن ممکنه خیلی از آدما به اندازه تو دوست نداشته باشن ممکنه خیلی از آدما بگن خیلی چیزا بگم که برام می نویسن اصلا حالا شهرستانی ها اومدن برای ما آدم شدن و اینا اشکالی هم نداره ولی من می خوام اگر قرار باشه که یک یک کاراکتری رو دوست داشته باشن یا بدشون بیاد مثلا توی بازی مافیا من همونقدر خنگم تو اون بازی ...