عصرایران ؛ رضا غبیشاوی - یک سال گذشت. این را می شود از پیام های تبریک روز خبرنگار فهمید. علاوه بر تعطیلات سال نو، این دومی هم یادآوری می کند که یک سال دیگر پشت میز خبر و روزنامه نگاری گذشت.
یک سال گذشت اما نه مثل قبل. این بار، جنگ را نه در تلویزیون و کشورهای دور و نزدیک، که امسال، جنگ، این بزرگترین و با ارزش ترین خبر ممکن را در خانه دیدیم و گزارش دادیم. نزدیک نزدیک. آنقدر نزدیک که صدای وز وز پهپاد دشمن، صدای بوم بوم انفجار، صدای پدافند که در آسمان ستاره ردیف می کرد همه را با چشم و گوش خودمان شنیدیم و دیدیم؛ واقعی واقعی، نزدیک نزدیک؛ نه در تلویزیون همسایه. حالا ما خودمان سوژه دیگران شده ایم. دوگانگی عجیبی است. هم باید به عنوان خبرنگار، روایت کرد و به عنوان روزنامه نگار، نوشت هم سوژه خود خود ماست. نزدیک نزدیک.
آنقدر نزدیک که وقتی موشک به کوچه پنجم مهناز (صابونچی) خورد بوی سوختگی به مشام همه بچه های عصرایران رسید. همه وحشت کردیم. همه برای اولین بار، جنگ را از نزدیک ترین نقطه ممکن، لمس کردیم.
صدای وز وز پهپادها و بوم بوم حملات از صبح یکشنبه، دور و نزدیک شنیده می شد و ما هم در عصرایران ، پشت میز و چسبیده به کامپیوتر به کار ادامه می دادیم انگار نه انگار که با گوش خودمان صدای جدیدی از حملات می شنویم انگار پخش زنده از تلویزیون همیشه روشن دفتر است. هر از چندگاهی یکی می گفت: دوباره زدند؟... آن یکی جواب می داد: کجا؟ یک نفر دیگر هم می گفت: "بریم پشت بوم ببینیم چه خبره؟". رفتیم. دود از دور پیدا بود.
ناگهان صدای وز وز پهپادها بیشتر و بیشتر شد. نزدیک و نزدیک تر. حالا برای چندمین بار همه از صندلی ها جدا شدند و چسبیدیم پشت پنجره. تعدادی هم رفتیم پشت بام تا ببینیم صدا را می توان دید یا نه؟ صدای وز وز بیشتر و بیشتر شد. نزدیک و نزدیک تر. آنقدر نزدیک که انگار آمده بود ما را ببیند. انگار بالای سر ما بودند. همه مات و مبهوت وز وز را به همدیگر نشان می دادیم ناگهان صدای شلیک و انفجار شدید. خیلی نزدیک. دفتر تکان خورد و انفجار را به خود دید اما اینجا را نزده اند. ساختمان و دفتر و بچه ها سالم اند.
خبر حمله را در با کمترین کلمات ممکن در کانال تلگرامی عصرایران منتشر می کنم اما نمی دانم دقیقا کدام کوچه است. سراسیمه با بچه ها زدیم بیرون. بلافاصله پیاده به سمت خیابان صابونچی و ستونی از دید که راهنمای ما بود. تماس های تلفنی شروع شد. از همسر و فامیل تا دوستان و آشنایان که می دانند حمله به خیابان صابونچی یعنی نزدیک دفتر عصرایران. " سلام... خدا رو شکر سالمیم. اینجا نبود. ولی خیلی نزدیک بود. یکم اون طرف تر، مهناز رو زدند... نمی دونیم هدف چی بود. اینجا همه چی اوکیه... دفتر و بچه ها سالم اند... صداش رو کامل شنیدیم ... فکر کردیم اینجا را می خوان بزنن. به خیر گذشت" . فکر نمی کردیم حمله اینقدر نزدیک باشد. بوی سوختن در فضا منتشر شده. تکه های کوچک و بزرگ ساختمان آتش گرفته را می شد چند کوچه آن طرف تر پیدا کرد. این طولانی ترین پیاده روی عمرم بود.
بالاخره رسیدم به کوچه اصلی که همه غبار شده بود و شعله بزرگ آتش دیده می شد. مردم سراسیمه و وحشت زده بودند. یکی داد می زد دیگری دنبال افرادی می گشت. یکی تماس می گرفت. آن یکی نگرانی را فریاد می کشید. چند نفری هم نشسته بودند روی پیاده رو و گریه می کردند. تعدادی هم وسط خیابان هاج و واج مانده بودند در شوک چه اتفاقی افتاده. یک نفر هم سرتا پا غبار بود و دوده. به آهستگی راه می رفت و از همسایه ها طلب دمپایی می کرد. اینقدر سریع خارج شده بود که نتوانسته بود کفش به پا کند. زمان فقط برای نجات جان و خروج سریع بود. گفته شد که حدود 30 نفر در این حمله کشته شدند. از جمله زنی که از کوچه می گذشت و با اصابت قطعه ای ناشی از انفجار، جان باخت.
امسال روز خبرنگار، بوی جنگ می داد. جنگی که نتوانستیم به خوبی روایت کنیم. جنگی که باید می نوشتیم اما در خانه بود.