۰۹ مرداد ۱۴۰۴
به روز شده در: ۰۹ مرداد ۱۴۰۴ - ۲۲:۱۱
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۰۸۱۰۹۹
تاریخ انتشار: ۰۹:۵۵ - ۰۸-۰۵-۱۴۰۴
کد ۱۰۸۱۰۹۹
انتشار: ۰۹:۵۵ - ۰۸-۰۵-۱۴۰۴

حاج یونس را خدا چید

حاج یونس را خدا چید
نوشتم: «شما اسطوره زندگی من هستید.» ادامه مکالمه اس‌ام‌اسی ما تا قراری برای آینده نزدیک پیش رفت. نشد... تا روزی که نیمه‌شبی خبرش را دوستی داد: حاج یونس را در تهران زدند...

مصطفی شوقی، مستندساز: قرار بود ببینمش؛ پیام دادم: «دلتنگم. می‌شود قراری بگذاریم؟» گفت: «بی‌حالم... خیلی خوش نیستم.» می‌دانستم بیمار است. از چند سال پیش خبرش را داشتم. بعد از پخش اول مستند ۷۲ ساعت باخبر شدم. اصرار کردم؛ حتماً باید شما را ببینم و می‌خواهم در مورد سوریه صحبت کنیم. گفت: «دوباره بیمارستانم. بستری شده‌ام.» دلم ریخت. می‌دانستم می‌رود و می‌آید. گفت: «دعا کن شهید شوم! خیلی وضعم خرابه، دعا کن خوش‌عاقبت بشم.» حتی فکر نکردم و نرفتم در فاز تعارف‌های معمول. گفتم: «ان‌شاءالله، به حق صاحب اسم.» سریع تایپ کردم و برایش فرستادم.

بعدش نوشتم: «شما اسطوره زندگی من هستید.» ادامه مکالمه اس‌ام‌اسی ما تا قراری برای آینده نزدیک پیش رفت. نشد... تا روزی که نیمه‌شبی خبرش را دوستی داد: حاج یونس را در تهران زدند...

آخرین بار «حاج یونس» را در پرواز به سوریه دیده بودم؛ همان حاج یونس خوش‌تیپ، خوش‌رو و خوش‌لباس. من صندلی اول هواپیما بودم و ایشان با دوستانش در ردیف دوم. کل پرواز را برعکس روی صندلی نشسته بودم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم. خاطراتی از حاج قاسم و ماجراهایش با او. پرواز که نشست روی باند فرودگاه دمشق، قبل از اینکه در آغوشش بگیرم و خداحافظی کنم، در گوشش گفتم: «حاجی جان، توروخدا دعا کن... این روزها خیلی اوضاع خرابه.» خندید و گفت: «برادر، روزهای سخت هنوز در راه است. تازه اول راهیم و این نبرد، جنگ نخستینه.»

این، آخرین سفر او، ما و همه بچه‌های سوریه بود. روزی که حلب سقوط کرد، ما تازه رسیده بودیم و ماراتن رسیدن جولانی به دمشق در جریان بود. حاج یونس تا روزهای آخر در جاده‌ها و اتاق‌های عملیات حضور داشت و شاید روزی بتوان از آن گفت... سوریه برای او تنها کار عملیات و اطلاعات نبود؛ یک عمر زندگی و ماجرا بود.

از ۱۸سالگی در سپاه لبنان تا روزهای پرآشوب سوریه، او را طوری آبدیده کرده بود که در سخت‌ترین معرکه‌ها با صبر و حوصله زیاد، مویرگی پیش می‌رفت. یک‌بار سوار ماشینش شدیم، ساعت‌ها در جاده‌های اطراف دمشق راندیم و از روزهای اول بحران سوریه و ماجراهایی که مسلحین مخالف حکومت اسد به وجود آورده بودند گفت؛ از اطراف حرم حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) تا جاده فرودگاه و کفرسوسه و محله مزه. برایم گفت از انفجار شورای امنیت ملی سوریه و کشته‌شدن وزیر دفاع سوریه. می‌گفت جزء اولین نفراتی بود که وارد اتاق شده و فیلم‌هایش را دارد. می‌گفت همین کفایت می‌کرد که حکومت سقوط کند. اما یک نفر نگذاشت: قاسم سلیمانی.

اوج شاهکار این تیم، آزادسازی‌های سوریه بود؛ مناطق اشغال‌شده از ریف دمشق تا جاده حمص و حما و حلب. یک‌بار می‌گفت آزادسازی حلب خودش ماجرایی بزرگ است که اگر روایت نشود، خطایی استراتژیک خواهد بود. او آزادسازی حلب را مترادف با آزادسازی خرمشهر می‌دانست. یک‌بار فیلمی را نشانمان داد که او و حاج قاسم از تونل‌های قلعه قدیمی حلب وارد بالاترین نقطه قلعه می‌شوند؛ فیلم به‌شدت خاص و سینمایی بود. ناخواسته، صحنه طوری شده بود که از تاریکی محض، او و حاج قاسم و یک ژنرال سوری خود را به بالاترین نقطه قلعه می‌رسانند، جایی که شهر زیر نگاهشان بود. از او خواهش کردم که فیلم را به من بدهد. با خنده و شوخی قبول کرد و کلی پروتکل برای استفاده در مستند گذاشت. همین شد تیتراژ ابتدایی مستند ۷۲ ساعت.

حاج یونس (ابوالفضل-حسین-نکویی)، جوانی از خیل جوانان این مرز و بوم که از اقلید استان فارس، شهری کوچک و دورافتاده‌تر از مرکز ایران، با انقلاب خمینی بزرگ -که حق بزرگی بر گردن این نسل و نسل‌های آتی این سرزمین دارد- تا مرکز دنیا و جهان رفت تا رودرروی اشقی‌الاشقیا، رژیم صهیونیستی، عمری مبارزه کند.

وقتی نیمه‌شب، آن روزهایی که تهران و جا‌ی‌جای این کشور در نبرد خیر و شر –ایران و رژیم صهیونیستی– آماج حمله و ضدحمله بود، دوستی خبر شهادتش را اس‌ام‌اس کرد، به آن مکالمه یک ماه پیش از شهادتش فکر می‌کردم. او گفت که «دعا کن شهید شوم» و من به رسم این‌گونه طلب درخواست‌ها بی‌اختیار گفتم: «ان‌شاءالله.» آن نیمه‌شب، زیر صدای آفند و پدافند با خودم زمزمه می‌کردم: واقعاً حق این مرد شهادت بود. بیشتر یاد این خاطره شهید سیدرضی موسوی افتادم که خودش از پهلوانان ایران و اسلام است؛ از دیدار آخر حاج قاسم از سوریه خاطره می‌گفت: «ما مثل میوه رسیده روی درخت هستیم، اگر خدا ما را نچیند، می‌افتیم. له می‌شویم.»

و حاج یونس را خدا چید. رفت با شهادت؛ همان که در ماه‌های آخر از همه رفقایش درخواست کرده بود. یاد این جمله یکی از مجاهدین بدون مرز می‌افتم: «به شهدا نگویید خدا رحمتشان کند؛ خدا آن‌ها را رحمت کرده...»

پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر
ارسال به دوستان