عصر ایران؛ امیر احسان نگارگر - "نامه هایی که هرگز پست نشدند" ، نام ستون جدیدی در عصر ایران است که در آن، زوایایی از زندگی انسان ها در قالب نامه هایی ناشناس نوشته می شوند؛ همه این نامه ها رهاورد تفکر و تخیل اند و امید که بتوانند حسی برانگیزند یا تاملی را.
نامه اول، "نامه ای به عشق اول" بود و امروز دومین نامه را می خوانیم: "نامه ای از زندان به همسر سابق". شما نیز می توانید به این نامه جواب دهید یا درباره اش حرف بزنید. ما هم زیر همین پست، منتشر می کنیم.
سلام
نمیدانم هنوز به یاد من هستی یا نه. من اما ، به یاد تو هستم ؛ امیدوارم هرگز تجربه نکنی ولی آدم که به زندان می افتد، تمام زندگی اش تبدیل می شود به یک سریال و تمام سکانس های فراموش شده، بارها و بارها جلوی چشمانش رژه می روند.
در این چند ماهی که پشت میله های زندان هستم، ده ها بار عاشقت شده ام ، ده ها بار به خواستگاری ات آمده ام، ده ها بار پدر و مادرم با پدر و مادرت درباره مهریه حرف زده اند و ده ها بار گفته اند "کی داده کی گرفته؟" ، ده ها بار سر سفره عقد رفته ای که گل بچینی و گلاب بیاوری، ده ها بار "بله" گفته ای و هر بار دلم مانند آن روز ، که فکر می کردم زیباترین روز زندگی ام هست، لرزیده است.همین دیشب، برای نمی دانم چندمین بار عقدنامه را امضا کردم ، برای چندمین بار ماه عسل رفتیم و امروز از صبح تا همین چند دقیقه پیش داشتم همراه تو، توی آپارتمان نقلی و اجاره ای مان -که "خانه کوچک عشق" می خواندیمش- وسائل مختصر زندگی مشترک مان را می چیدم.
شاید باور نکنی ولی گاه به یادت لبخند می زنم ولی می ترسم به هم بندی هایم بگویم که خاطره تو این لبخند را به روی لب هایم آورده است. می دانی؟ عشق اگر عشق باشد، حتی اگر به آتش کینه هم بسوزد، خاکسترش هنوز از جنس دوست داشتن است. عشق مانند زخمی است که حتی اگر خوب هم شود، جایش می ماند و هر از گاهی هم می خارد و باید آنقدر خراشش دهی تا روی ناخن هایت خون آلود شود. گو این که تاوان عشق، خون است و عشق همیشه قربانی می خواهد. درست مانند من که خنجر عشق روی گلویم کشیده شد و هر روز، دارم روی دیوار زندان، خط می کشم تا حساب کار از دستم نرود که این سوال هر روزه را چند بار پرسیده ام: "چطور؟"واقعاً چطور توانستی این کار را بکنی؟ مگر آن روز که جلوی دکه روزنامه فروشی درباره مهریه حرف می زدیم و تو می گفتی "محال است پدرم به مهریه ای کمتر از مهریه برادرزاده هایش رضایت دهد"، نگفتی: "بپذیر ولی بدان که من مهر تو را می خواهم و نه مهریه را". و مگر این را با آن نگاه عاشقانه ات امضا نکردی و مگر چندین و چند بار دیگر هم نگفتی؟
و من هم از عمق وجود باور کردم ، تو را ، مهر را و عشق را که در حرف هایت جاری بود ؛ اینجا به من می گویند: "باور نکردی، فریب خوردی" ؛ ولی من دوست دارم به خودم بقولانم که آن روزها، دروغ نمی گفتی، نه برای این که تو را تبرئه کنم که برای این که آن روزگار تکرار نشدنی را همچنان زلال و شیرین و دوست داشتنی در گنجینه خاطرات خود حفظ کنم و در اعماق ذهنم جایی داشته باشم برای فرار از تلخکامی ها و پناه بردن به آن.راستی مگر آن زندگی مشترک را ،که عمری نه چندان دراز داشت، باهم نساختیم؟ مگر شریک رنج ها و شادی های زندگی مشترک مان نبودیم؟ مگر حتی در دعواها و اختلافات مان نیز شریک نبودیم؟ مگر هر کدام از ما، سهامدار ساختن و سپس فروپاشی آن زندگی مشترک نبودیم؟ پس چرا و به کدامین گناه ، بعد از جدایی، من باید به کنج زندان بروم و تو در پی عشقی دیگر بروی!
ساعت هواخوری رو به پایان است و من باید به بند برگردم و تو نیز لابد به خانه عشق جدیدت بر می گردی و احتمالاً با وکیلت درباره روش های کشیدن مهریه از حلقوم حرف می زنی و خودت خوب می دانی که من به جز آن حقوق مختصر کارمندی که الان آن را هم ندارم، چیزی نداشته ام ؛ مگر زیر و بم تمام زندگی من دست تو نبود؟!
نمی دانم تا کی اینجا خواهم ماند ولی نگران روزهای زندان نیستم، نگران حال فرزندمان هستم در روزی که خواهد فهمید، مادرش، پدرش را به زندان انداخته بود؛ از حالا، به حال آن لحظه او ، اشک می ریزم: بابا به قربان دل شکسته ات!
بلندگوی زندان صدا می کند که به داخل برویم؛ باید برخیزم و این نامه را که هرگز به دست تو نخواهد رسید، پاره کنم و هر تکه اش را در داخلی یکی از سطل های مسیر بیندازم؛ دوست ندارم حالا که تو نمی خوانی، هم بندی هایم بخوانندش. دردهای انسان، وقتی پرشکوه اند که در دلش بمانند و تنها برای خودش.
عاشق دیروز و حیرت زده امروز
از گوشه نه چندان دنج حیاط یک زندان پر از غم و مجرم
مرا ببخش که به خاطر من در اینجا قرار گرفته ای
من هم اول عاشقت بودم ولی گذشت زمان خیلی چیز ها را عوض می کند
بعد از مدتی که از زندگی مان گذشت فهمیدم که مادیات در زندگی مثل خانه بزرگ ماشین و وسایل زندگی لاکچری و سفرهای خارجی
خیلی حال مرا خوب میکند ولی اینها را از طریق تو نمی توانم به دست بیاورم برای همین با کامبیز که وضع مالی خوبی دارد ارتباط برقرار کردم نگران فرزندمان نباش او هم وقتی بزرگ شد و شرایط خوبی برایش فراهم کردم مرا درک خواهد کرد تو هم سعی کن عشق و عاشقی را از کله ات بیرون کنی و بعد از آزادی از زندان با روی خوش از بقیه زندگی ات لذت ببری
الان هم اگه کاری نداری کامبیز پایین منتظره بریم خرید
بای
اما واقعا زنان خیلی خیلی سنگدل هستن
تو زندگی مشترکمچیزهایی دیدم که همیشه میگم ای کاش خداوند تو این دنیا یا زنان را خلق می کرد یا مردان را و امید دارم اگر بهشت و جهنمی قرار هست برپا باشد ای کاش زنانه و مردانه باشد
در دنیای خیالاتم همیشه عاشق واتیکان بوده ام قطعا جای بهتریست برای زندگی و میشد گفت شاید قطعه ای از بهشت
سربلند باشيد
درضمن توصیه میکنم اگر آدم احساساتی هستید هیج وقت عاشق آدمهای پول و طلا دوست نشین. چون کسی که پول دوست و جاه طلب هست اصولا آدمها براش فقط یک ابزار هستند. البته ممکن هست بعضی ها از ابزار شدن هم نا راضی نباشند ??
چرا از ۱۴ زنی که هرماه به دست همسر یاپدر کشته میشن و کسی حقشون رو نمیگیره و قصاصی جاش رو نمیگیره نمیگید
از مردایی که زنشون رو ممنوع الخروج میکنن!
از مردایی که زنشون رو راه نمیدن و معشوقه شون رو میارن خونه ؟
از زنهایی که هر روز کتک میخورم و بخاطر بیپناهی از نظر قانون کاری نمیتونن بکنند؟
از دخترانی که بهشون تجاوز میشه و قانونی پشتشون نیست
از زنهایی که بعد از یک عمر زندگی و مردن همسرتون کمتر. از بچه هاشون ارث میبرن؟
از زندایی که حق طلاق ندارن و نمیتونن از شوهری که نمیخواهندش جدا بشن ؟
عشق قدیمی ام سلام
چه خوب زندان و شرایط اسفناکش را توصیف کردی! همه آنچه که گفتی برایم آشناست . چرا که من هم مدتهاست درگیر زندان تو در خانه ی تو بوده ام.
تعجب نکن! اینها را هیچوقت برایت بازگو نکردم تا گله و شکایت نکرده باشم. که مرد زندگیم شرمنده من نشود.و شاید اگر امروز هم لب به شکوه از زندان و زنجموره از خاطرات روزهای اول عاشقی نکرده بودی باز هم لب نمی گشودم و به رویت نمی آوردم ...
آری به رویت نمی آوردم که من هم در سلول انفرادی خانه تو هزاران بار پنجه به دیوار کشیدم و هق هق گریه ام را فرو خوردم.
من هم مثل تو صدها بار مرور کردم خاطرات عاشقیمان را ... عهدهای ناگسستنی مان را ... و خنده های از سر دلخوشیمان .
و هزار بار از خودم پرسیدم چه شد ؟
چطور شد مردی که آنطور عاشقانه مرا دوست میداشت در کوتاه مدتی چهره عوض کرد و نگاهبان شد و زندانبان و شکنجه گر.
کجا رفت حرفهای عاشقانه ای که بی حساب زیر گوشم زمزمه میشدند و مرا به اوج آسمانها میبردند.چرا دیگر در انتهای نگاهت ذره ای علاقه و محبت نبود؟
چه شد که محرمانه ترین حرفهایت را با منی که محرم ترینت بودم در میان نگذاشتی تا روزی از میان پچ پچه های مادر و خواهرانت بشنوم.
کدام دفعه در میانه بحث من و خواهرانت طرف من را گرفتی و به من حق دادی تا امروز ذره ای حق را به تو بدهم؟
خوب یادت مانده خاطره آن روز جلوی دکه را !!! ولی فراموش کرده ای که ساعتی بعد از آن توی مغازه ساندویچی ، به چشمانم نگاه کردی و گفتی برایت زندگی ای میسازم که شاهزاده ها به خواب ببینند.
ساختی ، برایم زندگی ای ساختی که در آن هزار بار به مرگ خودم راضی شدم.
برایم جهنمی ساختی که هر ساعت حرفهای پدرم را به یاد آوردم که میگفت احسان مرد زندگی نیست.هوسش که رفت قفسش میماند.
و تو ماندی و هوست رفت.
و تو رفتی و قفست ماند برایم.قفسی پر از شک و ظن و غرور
راستی نگران بودی فرزندمان بفهمد مادرش پدرش را به زندان انداخته است.
غصه نخور ، فرزندم مدتهاست درک کرده که ما به تو تعلق نداریم و تو به ما
چه شبهائی که در را به هم کوبیدی و بیرون رفتی و من بر شانه های پسرم زااار گریستم.
پر تکرار بودند شبهایی که با دوستان مجردت دورهمی بودید و من فرزند تبدارمان را با تاکسی به درمانگاه رساندم .
و شاید باور نکنی که بارها همین فرزندمان با لحن بچگانه اش از من خواسته بود از زندان تو فرار کنیم.
ممنونم که برای چنین روزی آماده اش کرده بودی.هم اورا و هم من عاشق رنجور را
عشق جدید ؟؟ وکیل؟؟؟
می بینی ؟ هنوز هم عینک شک و تردید را برنداشته ای؟هنوز هم در دریای سوءظن و شک غوطه وری.
عشق سابقم بیدار شو. تو را به خدا بیدار شو !
کدام عشق جدید؟ تجربه عشق تو چنان مهر توبه ای بر پیشانی ام زده که تا ابد کلامی از عشق بر لب نیاورم.
نمی گویم که تا ابد تنها میمانم.ولی اگر روزی بخواهم دل به کسی بدهم این بار با چشم باز و دل بی طرف به او نگاه میکنم.نه با وعده زندگی شاهانه و مهریه آنچنانی
این روزها برایت فرصت خوبی است.مرور کن همه روزهای گذشته را. و برای اولین بار در زندگی ات بیطرف به گذشته نگاه کن.مرور کن عشق سابقم.مرور کن.