عصر ایران؛ جواد لگزیان - دخترک پانزده ساله فرانسوی که در سایگون به دنیا آمده است به هنگام گذر از رود مکونگ، سوار بر کرجى متوجه نگاه مردی از داخل ماشین لیموزین سیاهرنگ می شود.
مرد چینى است، از معدود ثروتمندان چین و صاحب یک سلسله مسکونىهاى مستعمراتى.
دخترک از آن پس براى رفتن به مدرسه شبانهروزى سوار لیموزین می شود و براى صرف شام به مجللترین رستورانهاى شهر می رود اما سیندرلای داستان عاشق، شاد و خوشبخت نیست و مبتلاست به اندوه: دچار اندوهى شدهام که انتظارش را مى کشیدم، اندوهى که ریشهاش در خود من است.
راستش، من همیشه غمگین بودهام. این غمگینى را حتى در عکسهاى دوران کودکیم هم مى بینم، این اندوه، این همیشه آشنا را من همواره در خود داشتهام. اندوه چنان شباهتى به من دارد که مى توانم آن را همنامِ خودم کنم...
مارگریت دوراس
پدر دخترک مرده، برادر بزرگ معتاد، برادر کوچک بیمار و مادر مجنون است و دخترک رنجور از روزگار از قصه شب طبیعت حکایت میکند: روزها را چندان به یاد ندارم.
تابش خورشید رنگها را تمام از جلا مى انداخت، زایل مى کرد. شبها را اما خوب به یاد دارم. رنگ نیلگون ژرفتر از آسمان بود، رنگى در پس تمام تیرگیها، رنگى که ژرفاى جهان را مى پوشاند.
آسمان براى من همین بارقه زلال درخشان بود که در وراى آبىِ نیلگون به چشم مى آمد، در وراى این گدازه سردِ فرارونده از هرچه رنگ. در وینهلونگ هر وقت مادرم دلش مى گرفت، اسب کالسکه دونفرى را مى بست و براى نظاره شب ایام بىبارانى به حومه شهر مى رفتیم.
بابت آن شبها و آن مادر، اقبال داشتم من. نور آسمان بر بلور شفاف آبشارها، و بر ستونهایى از سکوت و سکون مى تابید.
فضا آبى بود، نیلگون، مى شد با دست لمسش کرد. آسمان تپش مداوم شفافیت نور بود. شب همهجا را، تمامى دهکده را در دو سوى رود تا آنجا که چشم کار مى کرد روشن کرده بود.
هر شبى مشخصه خاصى داشت، هر شبى انگار براى زمانِ دوام خودش رقم خورده بود. تنها صدا در شب، صداى سگهاى بیابان بود که مرموز می لاییدند، روستا به روستا با زوزه جوابِ هم را مى دادند تا تمامى زمان و فضاى شب را به زوال بکشند.
دخترک به دنبال تحصیلات ره به پاریس می برد و مرد با دختری که خانواده امر میکند سر سفره عقد می نشیند و ....
مارگریت دوراس (۱۹۱۴–۱۹۹۶) داستاننویس و فیلمساز فرانسوی در هندوچین مستعمره دیروز فرانسه و ویتنام امروز متولد شد و با ساخت بیش از ۱۹ فیلم و نوشتن ۶۰ کتاب شامل رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه، اقتباس، فیلمنامه تلاش کرد ناکامیهای زندگی را پشت سر بگذارد.
«بانوی داستاننویسی مدرن» مارگریت دوراس در این داستان از نوجوانی خود می نویسد.
پدر و مادر او به سایگون آمده بودند تا در این مستعمره زندگی بهتری را تجربه کنند اما تلاش آنها با بختشان همراه نبود. پدر در ابتدای امر بیمار شد و درگذشت و پسانداز خانواده با خرید زمینی بیحاصل بر باد رفت.
با این همه داستان عاشق زیباست. در حال خواندن رمان خواننده احساس می کند با کرجی در رودی در سایگون در حرکت است و غمها همراه با شنیدن آوازی فرانسوی در آفتاب مه گرفته رودخانه ناپدید میشود و خورشید بار دیگر پیدا می شود.
این رمان که در سال ۱۹۸۴ منتشر شد به بسیاری از زبانهای دنیا ترجمه شده و جایزه ادبی گنکور را کسب کرده است.
موعد عزیمت، با نفیر سهباره سوت کشتى فرارسید، نفیرى ممتد و گوشخراش که در تمام شهر مى پیچید.
در سمت بندر آسمان سیاه بود. بالاخره یدککشها به کشتى نزدیک شدند و آن را به پهنه وسط رودخانه کشاندند. بعد طناب یدککشها را جمع کردند، یدککشها دوباره به ساحل برگشتند.
بعد هم کشتى یک بار دیگر نفیر وداع سرداد، از نو همان غریوِ گوشخراش بود با حزن مرموزى که نهتنها مسافران و نهتنها آنهایى که از هم جدا مى شدند بلکه کسانى را هم که براى تماشا آمده بودند دلتنگ مىکرد، همانهایى که بىدلیل آنجا بودند، که سفرکردهاى نداشتند تا خیال و خاطرشان بیاشوبد.
بعد هم کشتى، خیلى آرام و با هرچه در توان داشت، در دل رود روان شد. پیکره لندهورش که به سمت دریا پیش مى رفت تا ساعتها دیده مىشد. آدمهاى بسیارى آنجا مى ماندند تا کشتى را نگاه کنند، تا با حرکاتى بسیار کند و نیز با دلمردگى دستمال یا شالشان را در هوا تکان دهند. بعد هم سرانجام کشتى در قوسِ کروىشکلِ زمین گم مى شد.
دخترک هم، وقتى کشتى اولین سوت را کشید، وقتى پُلچه بین بندر و کشتى را برداشتند، وقتى یدککشها کشتى را از خشکى دور کردند بغضش ترکید. گریه مى کرد بىآنکه اشکش سرازیر شود. آخر، عاشقش چینى بود و به رسم عاشقانِ چینى گریه جایز نیست.
آکنده از رنج بود و نمىگذاشت مادر و برادر کوچکش بویى از آن ببرند، هیچ نشانى از رنج بروز نمىداد، انگار قرارشان همین بود.
عاشق اثر مارگریت دوراس با ترجمه قاسم روبین در ۱۱۲صفحه و با قیمت ۹۵۰۰۰۰ریال را نشر اختران رهسپار بازار کتاب کرده است.