آقای خدابنده لو از آن راننده هایی است که هر وقت ، تصادفا نوبتش به من می رسد سر از پا نمی شناسم ؛ از بس که در طول مسیر مطالب حکمت آمیز فراوان می گوید ؛ از آنها که وقتی با او خداحافظی می کنی تا به خانه برسی و حتی مدتها بعد ، به آن فکر می کنی و دوست داری حرفهایش را برای دیگران هم نقل کنی .
دوست دارم یک بار بخشی از چیزهایی که از او یاد گرفته ام در اینجا بیاورم ، اما چون این روزها ، روزهای شادی و نشاط و عید و این جور چیزهاست ، می خواهم یکی از خاطرات او را ذکر کنم که وقتی گفت ، همۀ کسانی که در پراید صمیمی او نشسته بودیم از خنده روده بر شدیم .
*
می گفت : مدتی رانندۀ دانشکدۀ خبر بودم و هر روز چهارشنبه استادی را که دیگر سنش از دورۀ جوانی گذشته بود از خانه تا دانشکده و از دانشکده تا خانه می آوردم و می بردم . روزی این استاد گفت : دیروز اتفاق جالبی برایم افتاد و آن این بود که وقتی از متروی میرداماد ( حقانی فعلی) خارج شدم و از پله های پارکینگ پایین آمدم تا به سمت ماشینم بروم ، ناگهان یک پژو 405 جلوی من توقف کرد و برایم بوق زد . اول فکر کردم اشتباه می کند . باز هم بوق زد که سوار شو . نگاه کردم دیدم رانندۀ آن عبا و عمامه دارد . باز هم امتناع کردم . شیشه را پایین کشید و گفت : آقا ! بفرمایید سوار شوید . گفتم : نه ، متشکرم . باز هم اصرار کرد و گفت : آقا ! من در خدمتتان هستم ، سوار شوید . بالاخره سوار شدم و وقتی به ماشین خودم رسیدم ، گفتم : من پیاده می شوم . در حالی که از ماشین خارج می شدم ، به من گفت : آقا ! شما از من نپرسیدید که برای چی من شما را سوار کردم ؟ با کمی خجالت گفتم : آقا ! شما با آن عبا و عمامه و آن همه اصرار ، جوری برخورد کردید که من ترسیدم سوار ماشین شما نشوم ! خندید و گفت : پس بگذار برایت بگویم . من تا ساعت چند باید در این پارکینگ منتظر می شدم که ببینم کجا جای پارک پیدا می کنم و وقتی پیدا کردم کسی زودتر از من به آنجا نرسیده باشد ! گفتم هم شما را به ماشینتان می رسانم و هم من خیلی راحت یک جای پارک بی دردسر پیدا می کنم !
منبع:
وبلاگ آب و آتش