راننده عكسي را روي
داشبورد تاكسياش گذاشته بود، مرد و زن جواني كه يك دختربچه و يك پسربچه
جلوي پايشان ايستاده بودند. در عكس همه لبخند ميزدند. عكس قديمي و رنگ و
رورفته بود و معلوم بود كه مال ٢٠ يا ٣٠ سال قبل است.
از راننده پرسيدم:
«خودتونيد؟» راننده گفت: «بله.» گفتم: «خيلي خوبه.» راننده گفت: «زنم ١٠
سال پيش رفت و منو تنها گذاشت.» گفتم: «خدا رحمتشون كنه.» بعد براي اينكه
چيزي گفته باشم، گفتم: «ولي بچهها حسابي بزرگ شدن.» راننده گفت: «بله.»
گفتم: «پسرتون چي كار ميكنن؟» راننده گفت: «جنوبه، زياد از خودش خبري
نميده.» لحن صداي راننده پر از غم بود. گفتم: «دخترتون اينجان؟»
راننده
گفت: «نه... خارجه... گاهي زنگ ميزنه، قيافهاش داره يادم ميره... فقط
گاهي صداش هست.» به عكس نگاه كردم. راننده گفت: «نميدونم چرا اين عكس را
گذاشتم اينجا... وقتي هيچ كدومشون ديگه نيستن.» بعد عكس را برداشت و از
پنجره بيرون انداخت. گفتم: «اِ... چرا اينجوري كردين؟»
راننده گفت: «براي
اينكه رفتن، نيستن... براي اينكه تموم شد...» به راننده نگاه كردم ولي...
راننده هم نبود. ترسيدم. داد زدم: «كجا رفتيد؟» دقيقتر نگاه كردم. تاكسي
هم نبود. فرياد كشيدم: «كجايين؟ چي شده؟» صداي خودم را شنيدم ولي خودم هم
نبودم. خواستم دوباره داد بزنم ولي اين بار ديگر صدايم هم...