یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
	مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...
	
	طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...
	
	مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
	اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
	مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...
	
	توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
	مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
	مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
	
	مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
	بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!
	
	نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم ! 
                                                      پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر