۱۳ مرداد ۱۴۰۴
به روز شده در: ۱۳ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۰:۱۸
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۹۶۱۳۰
تعداد نظرات: ۳ نظر
تاریخ انتشار: ۱۰:۰۷ - ۱۸-۱۰-۱۳۹۰
کد ۱۹۶۱۳۰
انتشار: ۱۰:۰۷ - ۱۸-۱۰-۱۳۹۰

رویاهای پدرم

باراک اوباما

چند ماه پس از بیست و یک سالگی ام، فردی ناشناس به من تلفن زد و این خبر را داد.

من در آن زمان در نیویورک، طبقه سوم ساختمان شماره نود و چهارم در بخشی بی نام - در حاشیه شهر- بین هارلم شرقی و منهتن زندگی می کردم. آنجا محله ای کسل کننده، بدون درخت و خشک بود با پیاده روهایی به رنگ دودی که اغلب روزها سایه های سنگینی بر آن می افتاد. آپارتمان من کوچک بود، با طبقات شیب دار، گرمای غیرعادی و زنگ دری که کار نمی کرد، بنابراین، مهمان ها و بازدیدکننده ها باید پیشاپیش از تلفن سکه ای که در گوشه پمپ بنزین بود تماس می گرفتند، جایی که یک سگ سیاه نژاد دوبرمن به اندازه گرگ، سراسر شب بیدار بود و در آن پرسه می زد و گاه شیشه آّبجوی خالی ای را به دندان می گرفت.

هیچ یک از این مسایل برای من مهم نبود، زیرا من مهمان های زیادی نداشتم. من در آن روزها بی حوصله بودم و خود را با کار و طرح های بیهوده و بدون سود مالی سرگرم می کردم و فقط به خاطر تفریح و سرگرمی، آماده ملاقات دیگران بودم. البته این بدان معنی نیست که من با همسایه ها اصلا معاشرت نداشتم.

من از بیشتر خودش آمدگویی های اسپانیایی که با همسایگان خود، که بیشترشان اهل پورتوریکو بودند، رد و بدل می کردم، لذت می بردم و هنگام بازگشت از کلاس هایم اغلب برای صحبت با پسرهایی که سرتاسر طول تابستان پاتوقشان ایوان های جلوی درهای ساختمان هاست و شب گذشته صدای شلیک گلوله ها را شنیده بودند، توقف می کردم. زمانی که هوا خوب بود، من و هم اتاقی ام بر روی پله های اضطراری می نشستیم و سیگار می کشیدیم و غروب آفتاب را در آن طرف شهر مشاهده می کردیم یا همسایگان سفیدپوست از ما بهتر را، که به همراه سگ هایشان از پایین ساختمان ما عبور می کردند و به آنها اجازه می دادند روی جدول های کنار خیابان ادرار کنند، تماشا و آنها را مسخره می کردیم و به آنها می خندیدیم.

من از آن لحظات لذت می بردم، اما واقعا کوتاه و گذرا بود. اگر صحبتی در مورد مسایل شخصی و به ویژه خانواده ها شروع می شد، زود دلیلی برای معاف کردن خود از ادامه بحث می آوردم. من تنهایی خود را امن ترین جا می شناختم و در آنجا خیلی راحت و در آسایش بزرگ شده بودم.

به یاد دارم پیرمردی در واحد روبه رویی ما زندگی می کرد که به نظرم بسیار به من شبیه بود.  او به تنهایی زندگی می کرد، تکیده و لاغر، با پشتی خمیده بود که بالاپوشی سیاه به تن می کرد و زمانی که خانه اش را ترک می گفت، در بعضی اوقات که کم اتفاق می افتاد، یک کلاه نمدی نیز به سر می گذاشت. یک بار هنگامی که من از خرید بازمی گشتم به او برخوردم و خریدهایش را از پله ها بالا بردم. او به من نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت سپس هر دو به راه خود ادامه دادیم و در هر پاگرد برای اینکه بتواند نفسی تازه کند، می ایستادیم. وقتی که سرانجام به خانه اش رسیدیم من با دقت ساک ها را به زمین گذاشتم، او پیش از رفتن به خانه و بستن چفت در، تنها با تکان سر از من خداحافظی کرد. هیچ حرفی میان ما رد و بدل نشد و او هیچ کلمه ای مبنی بر تشکر از من به زبان نیاورد.

سکوت پیرمرد مرا تحت تاثیر قرار داد و من احساس خویشاوندی و نزدیکی با او کردم. بعدها، هم اتاقی من او را ولو شده در طبقه سوم پیدا کرد، در حالی که چشم هایش باز و از حدقه درآمده و دست ها و پاهایش مانند بچه در هوا خشک شده بودند، همه جمع شدند، بعضی از زن ها بر سرش صلیب می کشیدند و بچه ها با هیجان با هم درگوشی صحبت می کردند. سرانجام پزشکان برای بردن جسد پیرمرد آمدند و پلیس به آنان اجازه داد به درون خانه او بروند. آنجا بسیار مرتب و تقریبا خالی بود؛ فقط یک صندلی، یک میز، عکسی از یک زن با ابروهای پرپشت و لبخندی متین که روی تاقچه نصب شده بود، قرار داشت. بعضی ها در یخچال را باز کردند و در آنجا نزدیک به یک هزار دلار اسکناس های کوچک که در تکه ای روزنامه پیچیده و با دقت پشت شیشه های ترشی و سس جاسازی شده بود، پیدا کردند.

تنهایی و انزوای محیط مرا تحت تاثیر قرار داد و برای لحظه ای کوتاه آرزو کردم کاش دست کم اسم پیرمرد را می دانستم. سپس سریعا برای آرزوهایم که همیشه با غم و اندوه همراه بود، افسوس خوردم. احساس کردم شاید اگر کمی درک متقابل میان بود، پیرمرد سرگذشت نگفته خود را برایم بازگو می کرد و چیزهایی به من می گفت که شاید ترجیح می دادم نشنوم.

تقریبا یک ماه بعد یا بیشتر در یک صبح سرد و غم انگیز نوامبر که خورشید پشت توده ای ابر پنهان بود، تلفن به صدا درآمد. من داشتم دو تخم مرغ و یک فنجان قهوه برای صبحانه آماده می کردم که هم اتاقی ام گوشی را به من داد. صدا نامشخص بود و خش خش داشت.

"باری؟ باری، خودت هستی؟"

"بله، ... شما؟"

"بله، باری... من خاله جین تو هستم. از نایروبی. صدای من را می شنوی؟"

"ببخشید- گفتید کی هستید؟"

"خاله جین. گوش کن باری، پدرت فوت کرده است. او در حادثه رانندگی کشته شده است. باری، لطفا به عمویت در بوستون زنگ بزن و بگو. دیگر نمی توانم صحبت کنم. سعی می کنم دوباره تماس بگیرم..."

همه اش همین بود، تماس قطع شد. من روی کاناپه نشستم و بوی تخم مرغ ها که در آشپزخانه می سوخت به مشامم می خورد و به ترک دیوار زل زده بودم، و به آنچه از دست داده بودم، فکر می کردم.

پدرم در زمان مرگش، برای من اسطوره ای باقی ماند کم و بیش بیشتر از بشری عادی. او در سال 1963 ، زمانی که من تنها دو سال داشتم، هاوایی را ترک کرد، بنابراین من به عنوان یک بچه خردسال، او را تنها از داستان هایی که مادرم و پدربزرگ و مادربزرگم برایم تعریف کرده اند، می شناسم. آنان اشیای مورد علاقه خود را داشتند که به دلیل استفاده مکرر صاف و صیقلی شده بودند. من هنوز تصویر گرامپس را در خاطر دارم. او که بعد از شام در صندلی قدیم خود لم می داد و نوشیدنی خود را مزه مزه می کرد و با تکه ای کاغذ زرورق که از بسته سیگارش درآورده بود، دندان هایش را تمیز می کرد و داستان زمانی که پدرم مردی را از برج دیده بانی پالی، به خاطر یک پیپ تقریبا به پایین انداخت، تعریف می کرد...

"ببین، پدر و مادرت تصمیم می گیرند دوست جدیدشان را برای گردش به جزیره ببرند، بنابراین آنها به سوی برج دیده بانی حرکت کردند و احتمالا باراک تمام مسیر را تا آنجا در سمت اشتباه جاده می رانده."

مادرم برایم توضیح می داد که "پدرت راننده وحشتناکی بود. او در خیابان هایی که قوانین رانندگی انگلیسی ها حاکم است، در آخرین قسمت سمت چپ جاده رانندگی می کرد، و اگر چیزی به او می گفتی، فقط با عصبانیت در مورد قوانین احمقانه آمریکایی ها جواب می داد."

"خب، در آن زمان خاص آنها به یک قسمت رسیدند و از ماشین پیاده شدند و برای لذت از مشاهده چشم اندازها به نرده ها تکیه دادند. و باراک به پیپی که من برای تولدش به او هدیه داده بودم، پک می زد و مانند دریاسالاری با یک ساقه که در دستش بود، به چشم اندازهای روبه رو اشاره می کرد."

مادرم باز میان حرف گرامپس پرید: "پدرت واقعا به آن پیپ افتخار می کرد. او در تمام طول شب، که مطالعه می کرد پیپ می کشید و گاهی اوقات..."

گرامپس گفت: "ببین، آنا، یا تو داستان را تعریف کن یا اجازه بده من آن را تمام کنم."

"ببخشید پدر. ادامه بدهید."

"به هر حال، آن مرد بیچاره- او دانشجوی آفریقایی دیگری بود، نبود؟ آن مرد بیچاره تحت تاثیر پک زدن باراک به پیپش قرار گرفته بود. به همین دلیل گفت: اشکالی نداره من هم یک بار این پیپ را امتحان کنم؟! پدرت یک دقیقه در این مورد فکر کرد و سپس موافقت کرد. همین که آن مرد پکی به پیپ زد، شروع به سرفه کرد. سرفه ها باعث شد پیپ از دست او سر بخورد و به آن طرف نرده ها، پایین پرتگاه بیفتد."

گرامپس نوشیدنی اش را جرعه ای نوشید و سپس ادامه داد: "خب، پدرت مودبانه صبر کرد تا سرفه های دوستش تمام شود و سپس به او گفت که از پرتگاه پایین برود و پیپ را بیاورد. مرد بیچاره به شیب نود درجه پرتگاه نگاه کرد و به باراک گفت که به جای آن پیپ دیگری برایش می خرد..."

توت از آشپزخانه گفت: "کاملا معقول". (ما مادربزرگ خود را که اسمش توتو بود به صورت مخفف "توت" صدا می زدیم که در زبان هاوایی به معنی "پدربزرگ و مادربزرگ" است، چون زمانی که من به دنیا آمدم او به قدری جوان بود که ترجیح داد به جای مادربزرگ که او را توتو صدا کنم.) گرامپس اخم کرد، اما تصمیم گرفت او را نادیده بگیرد.

"اما باراک در مورد بازپس گرفتن پیپش اصرار داشت، زیرا آن پیپ هدیه بود و قابل جایگزینی نبود، مرد نگاه دیگری انداخت و سرش را تکان داد. در این زمان بود که پدرت او را از زمین بلند کرد و از نرده ها آویزان کرد."

گرامپس شروع به خندیدن کرد و دستش را آرام روی زانویش زد. همانطور که او می خندید، من خود را در حالی که به پدرم نگاه می کردم، در نظر آوردم که در برابر خورشید درخشان، تیره و تار بود و دست هایش را برای کتک زدن بالا برده بود. نمای وحشتناکی از اجرای عدالت.

مادرم، در حالی که با نگرانی و دلواپسی به من نگاه می کرد، گفت: "او واقعا آن مرد را بالای نرده ها نگه نداشته بود. پدر." اما گرامپس بار دیگر جرعه ای از نوشیدنی اش را نوشید و ادامه داد:

"در این زمان افراد دیگر نیز به آنها خیره شدند و مادرت شروع به آرام کردن باراک کرد. من فکر می کنم دوست باراک در آن زمان نفسش را در سینه حبس کرده بود و دعا می خوانند. در هر حال، پس از چند دقیقه پدرت او را روی زمین گذاشت و به آرامی به پشتش زد و پیشنهاد کرد همگی نوشیدنی بخورند و نمی دانی که پدرت چطور برای بازدید کننده های دیگر نقش بازی کرد، مانند اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده است.
البته وقتی به خانه بازگشتند، مادرت هنوز آشفته و ناراحت بود. در حقیقت، او آشکارا با پدرت مشاجره کرده بود. باراک اصلا به حل مساله کمک نکرد، حتی وقتی مادرت می خواست حادثه را برای ما بازگو کند، سرش را تکان داد و شروع به خندیدن کرد. او به مادرت گفت: آرام باش آنا، پدرت صدای بمی داشت و انگلیسی را با لهجه صحبت می کرد." در این لحظه پدربزرگ چانه اش را در گردنش فرو برد تا تمام تاثیرش را بگذارد.
او گفت: "آرام باش آنا. من فقط می خواستم به آن بچه یاد بدهم که باید مراقب وسایلی که از دیگران می گیرد، باشد."

گرامپس دوباره شروع به خندیدن کرد تا زمانی که به سرفه افتاد. توت زیر لب گفت این خوب شد که پدرم سرانجام متوجه شد افتادن پیپ تنها یک اتفاق است، زیرا کسی نمی داند چه اتفاقی ممکن بود رخ دهد و مادرم چشم هایش را برای من گرد کرد و گفت: "آنها اغراق می کنند."

مادر در حالی که لبخند می زد، اعتراف کرد: "پدرت می توانست یک مستبد باشد اما در واقع او اساسا فردی بسیار مهربان و درستکار بود. که گاهی او را فردی انعطاف ناپذیر و مصمم می کرد."

او داستان زمانی را تعریف کرد که پدرم با لباس مورد علاقه اش- جین و یک پیراهن بافتنی با طرح پلنگ- برای گرفتن نشان تحصیلی رفت.

"هیچ کس به او نگفت که این افتخار بزرگی است. بنابراین او داخل رفت و متوجه شد هر کسی که اطراف اتاق نشسته، لباس رسمی پوشیده است. این تنها زمانی که پدرت را شرمنده و خجالت زده دیدم."

و گرامپس ناگهان متفکرانه سرش را تکان داد و گفت: "این یک حقیقت است، بار، پدرت می توانست از پس هر موقعیتی بربیاید و این امری بود که او را از دیگران متمایز می کرد. زمانی را که می خواست در جشنواره موزیک بخواند یادت می آید؟! او موافقت کرد چند ترانه آفریقایی بخواند، اما زمانی که خواست شروع کند، زنی که قبل از او برنامه اجرا کرده بود و یک خواننده نیمه حرفه ای به حساب می آمد، به همراه گروه نوازندگانی که پشت سرش بودند، بلند شدند. کس دیگری هم می خواست باعث توقف برنامه شود و توضیح داد که اشتباهی رخ داده است. اما باراک نه. او بلند شد و در مقابل این شلوغی شروع به خواندن کرد.. که کار آسانی نیست. بگذار برایت بگویم، او خواننده معروف و بزرگی نبود اما اعتماد به نفس بالایی داشت و پیش از هر کس دیگری مورد تشویق و تحسین قرار می گرفت."

پدربزرگم سرش را تکان داد و از صندلی اش بلند شد تا تلویزیون را روشن کند. او به من گفت: "حالا تو چیزهایی در مورد پدرت یاد گرفتی. اعتماد به نفس بالایی داشت و پیش از هر کس دیگری مورد تشویق و تحسین قرار می گرفت."

پدربزرگم سرش را تکان داد و از صندلی اش بلند شد تا تلویزیون را روشن کند. او به من گفت: "حالا تو چیزهایی در مورد پدرت یاد گرفتی. اعتماد به نفس، رمز موفقیت هر انسان است."

همه داستان ها به اینجا ختم می شد- مختصر و ساختگی، که پشت سر هم در یک بعد از ظهر گفته می شد و سپس ماه ها یا سال ها در خاطرات خانواد ام محبوس می ماند. مانند عکس هایی که از پدرم در خانه باقی مانده بود. زمانی که خاطرات من شروع به شکل گرفتن کرده بود، مادرم با مرد دیگری به عنوان همسر دومش ازدواج کرد. و من هیچ جوابی برای اینکه چرا باید عکس های پدرم در انبار باشد، نیافتم. اما گهگاه که با مادرم در اتاق می نشستم و بوی گرد و خاک و نفتالین از آلبوم کهنه بلند می شد، متوجه مشابهت های خود و پدرم می شدم- همان چهره تیره خندان، پیشانی برجسته، و عینکی با شیشه های ضخیم که او را پیرتر از سنش نشان می داد، - و همان طور که به او نگاه می کردم، به اتفاقاتی که باعث شد زندگی اش به یک قصه شبیه شود، گوش می کردم.

او یک آفریقایی بود. از قبیله لو در کنیا که در دهکده ای فقیر به نام آلگو به دنیا آمد. دهکده فقیری بود اما پدرش- پدربزرگ دوم من، به نام حسین اونیانگو اوباما- کشاورزی سرشناس بود که ریش سفید قبیله به حساب می آمد، مردی روانشناس با قدرت درمانگری. پدرم در دوران رشد چوپان گله بزهای پدرش بود و در مدرسه محلی که مستعمره چیان انگلیسی بنا کرده بودند، درس می خواند. تا سرانجام بورسیه تحصیلی در نایروبی را به دست آورد و زمانی که کنیا استقلال یافت، رهبران کنیا و حامیان آمریکایی او را برای تحصیل در دانشگاه های آمریکایی انتخاب کردند و او عضوی از اولین گروه آفریقایی بود که هدفشان یادگیری فناوری غرب و انتقال آن به آفریقای جدید و مدرن بود.

او، در سال 1959 ، که بیست ساله بود، به عنوان اولین دانشجوی آفریقایی به دانشگاه هاوایی آمد. در رشته اقتصاد سنجی تحصیل کرد، با جدیت کار کرد و پس از سه سال با عنوان شاگرد اولی فارغ التحصیل شد. دوستانش سرباز بودند و او کمک کرد تا انجمن دانشجویان ملی شکل گرفت و به همین دلیل او به عنوان اولین رییس انتخاب شد. با دختری آمریکایی و خجالتی که در رشته زبان روسی تحصیل می کرد، آشنا شد که تنها هجده سال داشت و او مجذوب زیبایی و گیرایی او شده بود. آن دو با هم ازدواج کردند و صاحب پسری شدند که نام او را به ارث برد. او بورسیه دیگری کسب کرد- این بار برای تحصیل در هاروارد برای درجه دکترای- اما پول کافی برای به همراه بردن خانواده اش نداشت. این باعث جدایی آن دو شد و پس از آن او برای وفای به عهدش به آفریقا برگشت. مادر و پسر تنها ماندند اما آن احساس و عاطفه با وجود فاصله، به قوت خود باقی ماند... .

در اینجا آلبوم بسته می شد و من پس از آن احساس سرگردانی می کردم و مانند آن بود که در جهانی عظیم، به تنهایی رها شده بودم.



رویاهای پدرم
باراک اوباما
ترجمه: ریتو بحری
انتشارات: در دانش بهمن
ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۱
غیر قابل انتشار: ۰
حامد
Iran (Islamic Republic of)
۰۹:۲۰ - ۱۳۹۰/۱۲/۲۵
0
34
زيبا بود. نميدانم احساس شعف كردم اما غمي در دلم شكل گرفت.
آزاده
Iran (Islamic Republic of)
۱۴:۱۴ - ۱۳۹۱/۰۱/۲۷
22
2
بدبخت فلک زده اوباما
ناشناس
Germany
۲۳:۳۸ - ۱۳۹۱/۰۳/۲۴
0
2
اون "عمع جین: هست نه "خاله جین"
حادثه امنیتی سخت برای نیروهای اشغالگر در نوار غزه شهادت ۴۹ نفر از کارکنان جمعیت هلال احمر فلسطین در جنگ غزه کشف یک شهر ۲۰۰۰ ساله در مصر پزشکیان به تهران بازگشت مطالبات گندمکاران چه زمانی پرداخت می‌شود؟ تاپ تن؛ برترین گلزنان تاریخ لیگ برتر چه کسانی هستند؟/ از مهاجم فراموش شده صبای قم تا برزیلی‌های همیشه جذاب! ۳ حمله پهپادی ارتش یمن به سرزمین‌های اشغالی چگونه یک عکس از محمدرضا پهلوی فروش کتابهای جلال آل احمد را به شدت کاهش داد بازداشت ۲۴ پزشک در نوار غزه توسط اشغالگران پزشکیان: فصل نوینی از روابط دیپلماتیک میان ایران و پاکستان آغاز شده است القسام: از ارسال دارو و غذا برای اسیران صهیونیست استقبال می‌کنیم دروازه‌بان مدنظر تراکتور در آستانه جدایی؛ توهین هواداران به خانواده ماندره‌آ زلنسکی تحریم‌های تازه علیه ایران و دیگر متحدان روسیه اعمال کرد رقابت جذاب در پرسپولیس؛ شکاری و رفیعی در دوئل شماره ۱۰ کاهش ساعات کاری ادارات در گلستان