۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۴
به روز شده در: ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۰۹:۱۶
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۹۰۴۶۵
تعداد نظرات: ۲۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۰:۰۱ - ۰۱-۰۹-۱۳۹۰
کد ۱۹۰۴۶۵
انتشار: ۱۰:۰۱ - ۰۱-۰۹-۱۳۹۰
به مناسبت هفته بسیج

بر فرزندان ملت در آن 8 سال چه گذشت

کار غواص ها اول از همه شروع شد . قرار بود بچه ها از این طرف اروند به آن طرف اروند بروند ، زیر تمام موانع و هشت پرهایی که توی آب کار گذاشته شده بود ، مواد منفجره کار بگذارند.
عصرایران - این روزها ، ایام هفته بسیح است و البته جای بسیجیانی که در روزهای جنگ و خون مردانه با دشمن سراپا مسلح جنگیدند و به آسمان رفتند خیلی خالی است. برش هایی از آنچه بر فرزندان این ملت در 8 سال دفاع مقدس گذشت کوچکترین ادای دین به بسیجیانی است که بی مزد و منت سینه سپر کردند تا امروز ما بتوانیم همچنان زندگی کنیم ؛ غواصان از جمله گروه هایی در دفاع مقدس بودند که برغم تمام رشادت هایشان کمتر از آنها یاد می شود ؛ غواصانی که خیلی هایشان را اروند با خود برد و برای همیشه به دامان آبی خلیج فارس سپرد ؛ یادشان بخیر!

همه اسکله به هم ریخت.  هنوز صدای تق تق پوتین های آنها روی کف اسکله توی گوشم است . وقتی مطمئن شدم حسابی کار از کار گذشته است که صدای آژیر خطر اسکله در دریا پیچید.
بین عربده کشیدن عراقیها ، صدای قلب خودم را می شنیدم .
گفتم : محمد ، چیکار کنیم ؟
گفت : زیر اسکله چطوره ؟
گفتم : بزن بریم.

هوا تاریک بود و اسکله چیزی حدود 300 تا 400 پایه داشت . بین پایه ها ؛ محل مناسبی برای مخفی شدن بود.

گفت : از این طرف می ریم و از اون طرف بیرون می یاییم .
گفتم : آره ، خوبه ، از زیر اسکله که رد می شیم ، راههای ورودی رو هم پیدا می کنیم .

رفتیم زیر اسکله . صدای آژیر ته دلم را خالی  می کرد . جلوتر که رفتیم ، رسیدیم زیر توپ 57 . این محل تقریبا وسط تاسیسات اسکله و نسبت به محلهای دیگر ، محل تاریک تری بود . اما فکر یک مسئله را نکرده بودیم و آن پایه های افقی بودند که رابط ستونهای عمودی سکو بودند و کمی پایین تر از سطح آب بودند . این ستونها چون زیر آب بودند ، متوجه آنها نشده بودیم .

همین طور که پارو می زدیم  ، یک لحظه متوجه شدم کف قایق به چیزی گیر کرد . یکی از ستونها کف قایق گیر کرده بود و مانع  از حرکت قایق می شد .
قایق هفت متر بود . سه متر و نیم قایق یک طرف سکو بود ، سه متر و نیم دیگر قایق ، طرف دیگر سکو . قایق شده بود مثل الا کلنگ .

گفتم : محمد چیکار کنیم ؟
گفت : شناسایی .

شروع کردیم به ذکر خواندن . حس کردم محمد هم ذکر می خواند . هنوز دقیقاً راههای ورودی را ندیده بودیم  و این یکی از مهمترین قسمتهای شناسایی ما بود .

دنبال راه فرار و راه ورود به اسکله می گشتم که در تاریکی زیر اسکله ؛ از نردبان هایی که پشت ستونهای مشخصی بود ، عراقیها پایین می آمدند و دنبال ما می گشتند . ما در تاریک ترین قسمت زیر اسکله گیر افتاده بودیم و پیدا کردنمان مشکل بود . فرصت مناسبی پیش آمده بود تا راههای ورود را شناسایی کنیم .
الهی داشت با دوربین دید در شب اطراف را نگاه می کرد .
بالای سر ما ، روی اسکله ، همه مجهز شده بودند . یک آن ، بالای سرم را نگاه کردم ، هفت ، هشت عراقی را دیدم که پایین را نگاه می کردند . گفتم الان ما را می بینند . منتظر شلیک بودم که آنها را ترک کردند . خودم هم باور نمی کردم . شروع کردم به زمزمه کردن : و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون ( اینها کور و کر هستند و خداوند در پشت سر و جلوی رویشان دیواری قرار می دهد که نمی بینند و نمی فهمند ) .

همین طور در قایق نشسته بودیم یک دفعه صدای انفجاری از عمق آب به هوا بر خاست . تازه متوجه شدم که انفجارهای سطح آب اطراف اسکله نارنجکهای ضد غواصی هستند که هفتاد تا هشتاد سانتیمتر در عمق آب فرو می رود و بعد منفجر می شود و عمق آب را پر از ترکش می کند .
چه خوب شد که ما با قایق به آنجا آمده بودیم . اگر با لباس غواصی زیر سکو بودیم ، تنمان پر از ترکش شده بود .

نارنجک بود که با یک صدای قلپ در آب می افتاد و یکی دو ثانیه بعد ، زیر کوهی از آب را به هوا می فرستاد .

صدای برخورد یکی از نارنجکها را که با تن قایق شنیدم ، گفتم قایق الان متلاشی می شود . نارنجک قسمت عقب قایق افتاد و چون قایق قوس داشت ، در آب افتاد . وقتی منفجر شد ، آنقدر آب به هوا پاشید که درون قایق و سر و روی ما دو نفر پر از آب شد .

چیزی حدود 200 نارنجک اطراف اسکله منفجر شد . گوشم صدا ها را درست نمی شنید ؛ از صدای انفجار پر شده بود . عراقیها کنار اسکله راه می رفتند و هر چند قدم ، نارنجک درون آب می انداختند . بعد از اینهمه نارنجک ، آب آرام شد . منتظرشان بودم تا پایین بیایند . حدسم درست بود . یک نفر با اسلحه و چراغ قوه از یک راه پله که دور یک ستون ساخته شده بود ، پایین آمد و با چراغ قوه شروع به جستجو کرد .
راه پله گردون را به خاطر سپردم . راه خیلی خوبی برای ورود به این دژ فولادی بود .
من توی خودم کز کرده بودم و دایره نور را که این طرف  آن طرف می شد ، نگاه می کردم . نور چراغ قوه برای آن محیط خیلی کم بود . عراقی از پله بالا رفت . بالای سکو قیامتی به پا بود . صدای دویدن ها ، داد و فریاد عراقیها به عربی .
انگار می خواستند کار خواصی بکنند . به هم دستور می دادند و یا سیدی ، یا سیدی می گفتند .

وقتی نور افکن به آن نزدیکی و پر نوری را به پایین اسکله آوردند و شروع به جستجوی پایین اسکله کردند ، فهمیدم چه خیالی در سرشان بود .

دایره نور حرکتش را شروع کرد . از حوالی خود پله گردان شروع کرد . این طرف ، آن طرف ، زیر پایه ها ، هنوز به تیر بار نرسیده بود . حدود یک دقیقه گذشت و دایره نور همه جا نور انداخته بود جز زیر توپ . یک آن دیدم دایره نور دارد نزدیک و نزدیک تر می شود .و دایره نور دقیق داشت به سمت ما حرکت می کرد که ناگهان متوقف و بعد خاموش شد . هوار یک عراقی که فکر می کنم فرمانده آنها بود ، هوا رفت و همه ساکت شدند . کاش عربی بلد بودم .

مسئول پرژکتور نور افکن را همان جا گذاشت و بالا رفت . باورم نمی شد . یعنی ما را ندیدند ؟ یعنی دست از سرمان برداشتند ؟ یعنی این همه اطلاعات سالم به دست بچه ها می رسید؟

مسئول نور افکن حالا رسیده بود و همه داشتند سر او فریاد می زدند و او مرتب می گفت : نعم یا سیدی ، نعم یا سیدی ...
الهی گفت : اکبر داره می یاد پایین ...
من هیچ چیزی نتوانستم بگویم .

نور افکن دوباره روشن شد و دوباره دنبال ما گشت . یک بار دیگر همین قضیه تکرار شد . بین ستونهای پایه و آب دنبال ما یا جسد ما می گشت . چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا اینکه احساس کردم در کمتر از یک ثانیه تنم از تابش نور افکن گرم شد و نور از روی قایق ما رد شد و دورتر رفت و دوباره برگشت .
هوار عراقی هوا رفت : یا سیدی ، یا سیدی ...

بالای اسکله همه مسلح و آماده شکار شده بودند . دیگر جای احتیاط و سکوت نبود . صدای من میان صدای عراقیها گم می شد .
داد زدم : محمد ! یا علی ، پارو بزن ...

آب بالا آمده بود و قایق بالاتر . از پارو به میله فشار آوردیم . قایق از روی میله رها شد . سر خورد روی آب . حدود یک ساعت می شد که زیر اسکله گیر افتاده بودیم .
محمد گفت : کنار سکو راهمون رو ادامه بدیم .
گفتم : جلومون ایستادن و منتظرن .

دید درست می گویم . نگاه هر دومان بر گشت طرف ساحل . فهمیدم چه چیزی در دل هر دو نفرمان است.

روی پدال سمت چپ هدایت قایق فشار آوردم . هر چی قوت داشتیم ، ریختیم توی بازو  و پارو زدیم . رفتیم طرف چپ و از اسکله دور شدیم . پنج شش متر که دور تر شدیم . عراقیها انگار دستور آتش گرفتند . نمی دانم چند گلوله به طرفمان شلیک شد . آب دریا آبکش شد . تیر بود که می رفت توی آب و ناله آب را در می آورزد و بخار به هوا می فرستاد . حس کردم آب اطراف قایق دارد به جوش می آید . وسط خرمن آتش توی قایق نشسته بودیم و هیچ کاری جز پارو زدن نمی توانستیم بکنیم . سرم داشت می سوخت . همه جا پر از گلوله بود .گوشم پر از صدای تیر بود . صدای شلیک توپ 57 به هوا رفت . گلوله توپ نزدیک ما به آب خورد و یک عالمه آب فرستاد توی هوا . بعد کمانه کرد و دوباره رفت هوا . چون دو زمانه بود ، توی هوا منفجر شد . حس کردم تمام بدنم و لباس غواصی ام دارد جزغاله می شود .

صدای شکستن چوب قایق که به گوشم رسید ، سردی مور مور کننده آب با پاهایم آشنا شد . قایق تیر خورده بود و آب به کف قایق راه پیدا کرده بود . . چه خوب که چوب قایق ، جیبوه اسفنجی بود و زود زیر آب نمی رفت .
توی سد تمرین می کردیم ، یک قوطی شیر خشک همیشه توی قایق بود که با او آب را از قایق بیرون می ریختیم . قوطی حالا توی قایق نبود . توی قایق دو تا کلاش بود , چند تا نارنجک و بی سیم و جیره جنگی و قمقمه ....
خدا کنه دو تا تیوپ تعادل دو طرف قایق ، تیر نخورده باشد . تیر بود که به طرفمان می آمد .
گفتم : محمد چطوری ؟
گفت : هنوز خوبم . تو چی ؟
آمدم بگویم من هم خوبم که صدایی مثل صدای شکستن جمجمه توی گوشم نشست . پارو از دستش توی آب افتاد . انگار مغزش متلاشی شد . صدای خرخرش دلم را لرزاند . آمدم خم بشوم . گلوله توپ کنارمان توی آب خورد و رفت هوا . محمد هنوز نشسته بود ...
این همه گلوله ... یک گلوله توی زانوهایم نشست و یکی توی رانم .الهی خرخر می کرد . منور که هوا رفت ، دیدم الهی فکش آویزان شده . تیر از پشت به فکش خورده و آن را از جا کنده بود . شده بودیم سیبل نشانه گیری . پشت سرم را نگاه نمی کردم . دوست نداشتم تیر توی صورتم بخورد . زانویم که تیر خورده بود ، زق زق می کرد . آمدم طرف محمد خم بشوم  انگار کسی کمرم را لگد کوفت . بلافاصله شکمم که شکافت ، مطمئن شدم تیر دیگری خورده ام ، به شکمم خورده بود و از کمرم بیرون زده بود . دل و روده ام که جا گرفت ، بخار و بوی خونم زیر دماغم خورد . بدنم پر از تیر شده بود .

هیچ وقت فکر نمی کردم ، دو نفر آدم این همه خون داشته باشند . منور که هوا را روشن کرد ، دیدم کف قایق پر از خون است . قایق تیر خورده بود . سکان قایق کنده شده بود . دو تا تیوپ تعادل دو طرف قایق سالم سالم مانده بود . منور بعدی که هوا رفت خودم را روی قایق انداختم که یعنی تمام کرده ام .

منور که خاموش شد ، سراغ بی سیم رفتم . امیدی به سالم ماندنش نداشتم . صدای بی سیم را که در آوردم ، دلم می خواست از خوشحالی فریاد بکشم . از شکمم خون می ریخت . دیگر تیری شلیک نمی شد . رفتم روی خط واحد شناسایی . صدایشان را می شنیدم .

تنگسیری مسئول واحد شناسایی و مرتضی ، مسئول شناسایی ناو تیپ کوثر خط منتظر بودند . آمدم حرف بزنم ، احساس خطر کردم . اگر عراقیها گرا گرفته باشند یا با کمک منافقها شنود روی خط کار گذاشته باشند ...
شروع کردم به رمزی حرف زدن ...
صدای تنگسیری را به خوبی شناختم . آمدم صحبت کنم که محمد ریاحی گوشی را از تنگشیری گرفت.
گفت : اکبر ، اکبر تویی ؟
گفتم : ها ... به گوشم ...
گفت : چی شده ؟ دارم می یام . کجا هستین ؟
گفتم : همون جایی که قرار بود باشیم . می دونی کجا ؟
گفت : آره گرا بده ...
گفتم : حدود 180
ناله الهی به هوا ر فت . داشت خر خر می کرد . بهش گفتم : محمد ! الان بچه ها می رسن ...
دوباره ناله کرد . انگار می خواست چیزی بگوید . حس کردم می خواهد به من بفهماند پارو بزن تا بچه ها به اسکله نزدیک نشوند.

آرام گرفتم : محمد جون ، بدنم پر از تیره نمی تونم پارو بزنم . الان آب مد می شه . اگه باز هم طول بکشه ، آب ما رو بر می گردونه طرف اسکله ، ماه در می یاد ، هوا روشن می شه ، گیر می افتیم ...
الهی انگار که متوجه شد من منظورش را نمی فهمم ، دوباره بی حال روی قایق افتاد .

نمی دانم محمد ریاحی کجا بود که به این زودی رسید . این بار صدای قایقش  را خیلی خوب شناختم . دو تا موتور 150 روی قایقش بود .
دیدم قایق ریاحی ، مسیر را دارد اشتباه می رود . تازه فهمیدم که گرا را به محمد ریاحی اشتباه گفته ام . می خواستم سراغ بی سیم بروم که حس کردم صدای قایق نزدیک تر می شود . یاد دوربین های دید در شب افتادم . حتما ریاحی هم داشت . قایقش  حسابی مجهز بود . وقتی رسید ، دو نفر بودند همین طور که نشسته بودم کمک کردم تا محمد الهی را سوار قایق کنند . بعد فهمیدم که خودم هم نمی توانم سوار قایق شوم و حسابی زخمی شده ام . ریاحی و همراهش بهم کمک کردن تا سوار قایق بشوم . ریاحی طناب قایق ما را هم به قایق خودش بست .

عراقیها ، چند تا تیر شلیک کردند ، یک منور هم به هوا فرستادند .
گفتم : محمد ، ترو جان عزیزت راه بیفت !
گفت : الان قایقمون پرواز می کنه ، نترس.

این را گفت و قایق را روشن کرد و راه افتاد . صدای توپ و تفنگ عراقیها بلند شد . چند لحظه بعد سرعت قایق آنقدر زیاد شده بود که فقط پره عقب قایق موتوری توی آب بود ، قایق می رفت هوا ، بعد می خورد کف موج . من و الهی پرتاب می شدیم هوا . الهی کف قایق خوابیده بود . صورتش را با دست گرفته بود و با تکانهای قایق این طرف و آن طرف پرتاب می شد .

از تیر رس اسکله که دور شدیم ، ناله کردم که ریاحی یواش برو ، مگه نمی بینی چه حال و روزی داریم .الهی داغون شد . ریاحی خندید و گفت : رو چشمام ، هر چی بگی قبوله ... بفرما ...
سرعت قایق کمتر و کمتر شد .یکی از بچه ها که توی قایق بود ، با جعبه کمکهای اولیه رفت سراغ محمد الهی و کارش رو شروع کرد . بعد به سراغ من آمد .

تنها ترسی که داشتم از ناوچه اوزا بود و گلوله ورودی نهر قمیچه . حتما با بی سیم به توپ 23 خبر  داده بودند تا از ما پذیرایی کند . از شکمم ، رانم و زانویم خون فواره می زد ؛ محمد الهی هم همین طور . دستش توی دستهای من بود . یادم افتاد به حرفش که قبل از حرکت گفته بود : ما با هم روی این پروژه کار کردیم ، یا با هم می ریم و بر می گردیم ، یا با هم شهید می شیم.

گفتم : خوب محمد تند تر برو ، مگه نمی بینی از الهی داره خون می ره ؟ ریاحی که سکان را محکم گرفته بود ، با خنده فریاد کشید : تند می رم می گی یواش برو ، یواش می ری می گی تند برو ، تکلیف ما رو روشن کن ، شل کن ، سفت کن در نیار .. چشم ! بفرما.

سرعت قایق دوباره زیاد  شد . چند دقیقه که گذشت حس کردم دارم ضعف می کنم . بدنم داشت سرد می شد . تشنه و تشنه تر می شدم . دریا داشت دور سرم می چرخید . گوشم سنگین شد . پلکهایم داشت سنگین و سنگین تر می شد . قایق داشت حرکت می کرد . محمد ریاحی برگشت و به من نگاه کرد . می خواستم چیزی بگویم ، زبانم سنگین شده بود . قایق خورد کف یک موج . آب به هوا پاشیده شد . محمد ریاحی ، به طرف من برگشت و با فریاد صحبت می کرد . صدایش را نمی شنیدم . پلک چشمهایم که افتاد ، دیگر هیچ چیزی نفهمیدم . انگار یک پرده آبی روشن جلوی رویم کشیده شده بود . پشت پرده صدای بچه ها را می شنیدم . صداها همه آشنا بودند . پشت پرده هم صدای قایق موتوری می آمد .

انگار جمعیت زیادی پشت پرده بودند . انگار همه این صداها و همهمه ها را قبلا شنیده بودم . یکی داد زد : هر کی جلیقه نجات نداره ، بیاد بگیره.

صدای گریه یک نوجوان به گوشم می رسید ، داشت مثل بچه ها گریه می کرد . صدای گریه اش را قبلا شنیده بودم . بدنم درد نداشت . احساس بی وزنی می کردم . از پشت پرده صدای گلنگدن کشیدن به گوشم رسید . نوجوان هنوز گریه می  کرد . حس کردم می توانم راه بروم . بلند که شدم ، فهمیدم لباس غواصی تنم است . لباسم سوراخ نشده بود . از خون خبری نبود .

وقتی پرده را کنار زدم ، دیدم کنار اروند هستم . قبلا این صحنه ها را دیده بودم . دنبال صاحب صدای گریه می گشتم .
شهید طالب لاریان را که دیدم ، همه چیز یادم آمد . قبل از عملیات والفجر 8 بود . بچه ها داشتند برای عملیات آماده می شدند.

طالب از نوجوانان غواصی بود که در این عملیات شرکت کرده بود . این نوجوان در کربلا دنیا آمده بود و ضمنا پدرش هم در جنگ شهید شده بود . به همین علت بچه ها لاریان را خیلی دوست داشتند .
آن شب که لباسهای غواصی را برای عملیات آورده بودند ، لباسی برای تن لاغر و کوچک او پیدا نمی شد . لباسهای غواصی کره ای بودند و بزرگ .

طالب وقتی دیده بود بقیه دارند برای رفتن آماده می شوند ، بنای دادو هوار و گریه گذاشته بود . می گفت : مگر من این همه آموزش ندیده ام ؟ این همه آموزش ندیدم ؟ مگه خود شما نگفتید حتما تو را همراه خودمون می بریم ؟ چرا به من دروغ گفتین ؟
کار که بالا گرفت ، فرمانده لشکر که به آن قسمت آمده بود ، متوجه آن قسمت شد و به طالب لاریان گفت : آخه عزیزم ، این لباسها بزرگه ، نمی تونی باهاش شنا کنی ، اصلا نمی تونی باهاش مانور کنی . چطور می خوای غواصی کنی ؟

وقتی شنید یک لباس در واحد دیگری پیدا شده که اندازه اش متوسط است ، گذاشت و رفت دنبال لباس . وقتی برگشت ، شاد وشنگول بود و توی لباس غواصی گم شده بود . هنوز لباس برایش گشاد بود و خودش را به آن راه زده بود که یعنی لباس اندازه اش هست . همه اش می گفت : می خوام برم پیش بابام . آخرش هم رفت .

یک جا اسفند دود کرده بودند . همه بودند . داشتند آماده می شدند . آن طرف تر دو تا از بچه ها داشتند لباس غواصی خودشان را چرب می کردند .
پرسیدم : دارید لباسها را برای چی چرب می کنید ؟
یکی از اونها گفت : آخه وقتی لباس چرب می شد ، توی آب سرعتمون بیشتر می شه ... زود تر می رسیم .

اون طرف تر داشتن برای بچه ها توضیح می دادن : الان آب، یک فلوس (سی سانتیمتر) موج داره . یعنی موج صدا رو با خودش می بره . اگه آّب رفت توپ گلوت ، سرفه نکنی . خواستی سرفه کنی ، سرت رو بکن زیر آب . اگه خدا ی نکرده اتفاقی افتاد . تیر خوردی ، دست و پات رو گم نکنی ، شالاپ و شولوپ هم راه نیندازی . خودت رو می سپاری به آب دهنه نهر علیشیر ، قایق نجات ایستاده ، بچه ها رو جمع می کنه . امشب شب خیلی مهمی هست .

یکی از بچه ها که نارنجک به کمرش می بست ، خندید و گفت : خلاصه اینکه عجب شبی امشب . باید با سه تا جونور عجیب و غریب دست و پنجه نرم کنیم و توی خشکی این طرف گرازها ، توی آب کوسه ها ، اون طرف اروند عراقیها .

من هم خنده ام گرفت . حاج محمود رجایی را که دیدم ، خشکم زد . حاجی یک چشم و یک پایش را در جنگ از دست داده بود . بهش گفتم : سلام حاجی ، شما ما شا الله دیگه چرا ؟
زد زیر خنده و گفت چطور مگه ؟ مگه پیر شده ام ؟ پیرمرد عموته ...

بچه های تخریبچی حرفه ای ، چهار زانو نشسته بودند و داشتند موانع را بین خودشان برای منفجر کردن تقسیم می کردند .

لازم نبود همه آنها را بشناسیم تا بفهمیم همه آنها تخریبچی هستند . دقیق که شدم ، دیدم دستهایشان را روی نقشه می گذارند . بیشتر آنها یکی دو سه انگشت ندارند . این یکی از علامتهای مشخصه تخریبچی ها بود .

به غواص های عملیات که نگاه می کردم . دلم می گرفت . چه گلهای سر سبدی بودند . از بین نهصد نفر آموزشی میناب بعد از این همه سختی و آموزش فقط هشتاد و پنج نفر غواص برای عملیات انتخاب شده بودند .
شام آن شب چلوکباب بود . بعد ها مهدی توکلی به من گفت : اون شب عملیات ؛ توی یه حالتی قرار گرفتم که در آب حس کردم ، شامی که خوردم ، داره از معده ام بیرون می زنه ...

احمد شیخ حسینی و شهید شیروانی هستند با هم صحبت می کردند . هر دو گریه می کردند . شیخ حسینی ، شهید شیروانی را در آغوش گرفت . بعد فهمیدم که شهید شیروانی به شیخ حسینی گفته بود : خواب دیدم داشتند اسم سربازهای امام زمان رو می خوندن ، اسم من نفر اول بود .

اولین گلوله ای که از طرف عراقیها به سمت بچه ها شلیک شد ، شهید شیروانی شهید شد .
گوشه ای دیگر ، بچه های غواص داشتند هر هفت یا هشت نفر ، مچ های دستشان را با طناب به هم می بستند تا جریان آب آنها را از هم دور نکند و جمع آنها را از هم پراکنده نکند .

کار غواص ها اول از همه شروع شد . قرار بود بچه ها از این طرف اروند به آن طرف اروند بروند ، زیر تمام موانع و هشت پرهایی که توی آب کار گذاشته شده بود ، مواد منفجره کار بگذارند ، بعد به طرف ساحل عراقیها بروند و زیر تمام سنگرها ، نارنجک به دست بنشینند تا موقع علامت ، سنگرها و کمین ها را خفه کنند تا دیگر نیروها نتوانند با قایق به این طرف بیایند .

همه آماده و منتظر بودند . موقع آن بود که بچه ها به آب بزنند . ولی پیش بینی بچه ها در مورد وضعیت جزر و مد آب کاملا اشتباه از آب درآمده بود . وضعیت جزر و مد آب و امواج آن برای به آب زدن و رسیدن به محل مناسب عملیات مناسب نبود و ممکن بود نتیجه معکوس به دست بیاید .

خیمه دوز داشت با سلطان آبادی یکی از مسئولین محور صحبت می کرد و سلطان آبادی پایش را توی یک کفش کرده بود و کی گفت : من  این حرفها سرم نمی شه . عملیات امشب باید انجام بشه ، آب می خواد جزر باشه یا مد باشه فرقی نمی کنه ، خدا رو به روح شهید عباس رضایی که چند روز پیش شهید شد قسم بده ، خود خدا همه چیز رو درست می کنه ، خودش وسیله سازه .

بچه ها به آب زدند . با اسلحه یا آرپی جی به آن سنگینی شنا می کردند . مواد منفجره و دیگر وسایل را هم در پوشش ضد آب ، داخل گونی گذاشته بودند و داخل گونی هم جلیقه نجات گذاشته بودند تا گونی زیر آب نرود . بعد آن را خودشان روی آب می کشیدند .
لباس غواصی ام تنم بود . من هم به آب زدم ، مثل همان شب عملیات . با همان بچه ها .
آب می غرید . هر چیزی را که روی آب بند می شد ، با خودش می برد . کشتی به گل نشسته اروند را هنوز ندیده بودم . آب غوغا می کرد . ناصر نوروزی ، محسن روزی طلب و خیمه دوز توی گوش بچه هایی که اطرافشون بودن زمزمه می کردند : بچه ها ، سعی کنید خلاف جریان آب پارو بزنید ...
خلاف جریان آب ...

از بس خلاف جریان آب شنا کردن مشکل بود ، شهید ملک پور از رمق افتاده بود . می خواست سرفه کند، سرش را فرو برد زیر آب .
حباب هوا از آب بیرون زد : قلپ ... قلپ ...

آب داشت بچه ها را با خودش می برد . محسن ریاضت توی آب آرام دم گرفته بود : ما شا الله ... و بچه ها پا می زدند تا بتوانند خلاف جریان اروند شنا کنند ولی آب بچه ها را با خودش می برد .

کشتی را که دیدم ، دیگر پاک نا امید شدم . هنوز فاصله زیادی با ساحل داشتیم و معلوم نبود که جریان آب چه بلایی به سر بچه ها و عملیات امشب می آورد . داشتیم از کشتی دور می شدیم . نمی دانستیم جزر بود یا مد . در این روند همزمان سه جزر و مد وجود داشت . حدود پانصد متر از کشتی دور شدیم . جهت حرکت بچه ها عوض شد نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده بود . یا جزر و مد آب عوض شده بود یا اینکه ما توی یک جریان دیگر اروند افتاده بودیم .

بچه ها پا می زدند . تعجب همه وقتی به یقین تبدیل شد که آب دوباره همه بچه ها را بر گردند طرف کشتی و بعد از مدتی همان جایی که مد نظرشان بود به ساحل رساند .
خیمه دوز گفت : سقف سنگر عراقیها پلیت آهنیه .. اگه یه نم بارون بزنه ، گوش عراقیها پر از صدای تق تق بارون می شه و اگه بیرون صدایی بیاد متوجه نمی شوند .

چند دقیقه بعد کنار ساحل ، نم نم باران را که روی صورتم احساس کردم یاد خیمه دوز افتادم . باران که تند تر شد ، صدای خوردن قطراتش به سقف سنگر عراقیها را می شد از دور شنید .

چقدر باران به موقع بود . عراقیها کنار ساحل را پر از چوب های نازک خشک کرده بودند تا اگر کسی روی آنها قدم بردارد ، صدای شکستن چوب بیاید و نگهبانها متوجه خطر بشوند . با آمدن باران چوبهای خشک همه خیس و بی خطر هستند .

من رفتم سراغ محسن ریاضت . روزی طلب یکی از مربیان غواصی ، شعری یاد بچه ها داده بود و گفته بود وقتی زیر سنگرهای دشمن ، آماده حمله نشسته اید ، این شعر را بخوانید :
زیر شمشیر غمت رقص کنان خواهم رفت ...

بچه های غواصی تخریبچی کارشان را شروع کرده بودند . سمت چپ ما ، لشکر ثار الله داشت درگیر می شد . محسن ریاضت و سه بسیجی غواص دیگر داشتند کار می کردند .فقط یکی از آنها را می شناختم . اسمش فرود بود . رفتم به آنها کمک کنم . هنوز به آنها نزدیک نشده بودم که کنار آنها خمپاره ای به زمین خورد . سینه فرود پر از ترکش شد و بقیه بچه ها هم حتی خود ریاضت ترکش خورد.

ریاضت داشت می گفت : محور داره لو می ره ، انفجار ها رو باید بزنیم . آتیش زنه کجاست ؟ فرود آتیش زنه کو ؟ ( آتش زنه وسیله ای بود که باعث انفجار مواد منفجره می شد )
فرود روی زمین افتاده بود . تا می خواست حرف بزند ، خون توی حلقش می رفت و صداهای نامفهومی از گلویش خارج می شد.

ریاضت می گفت : کار داره می خوابه ، مواد یه جوری باید منفجر بشه ، آتیش زنه همراه کیه ؟
سید علی مومن ، طرف بچه ها دوید و گفت : چرا منفجر نمی شه ؟ مشکل چیه ؟
وقتی قضیه را فهمید ، گفت فقط یه راه داره ، یه نارنجک بذاریم روی آخرین مانع ، ضامنش رو بکشیم . منفجر که شد ، همه مواد منفجره ، منفجر می شه .

موانع داخل آب بودند . زمان زیادی طول می کشید تا یک نفر نارنجک را روی موانع بگذارد و بتواند از آن دور بشود و ضمنا زمان محدود نارنجک این اجازه را به شخص نمی داد و منفجر می شد .

ریاضت گفت : سید ! اگه این کار رو بکنی ، نارنجک منفجر می شه ، پودر می شی .
سید علی مومن نارنجک را برداشت که سراغ موانع برود . یکی از بچه ها طرف ما آمد و گفت چه خبره ؟ چرا موانع منفجر نمی شن ؟ مشکل چیه ؟

ریاضت گفت : آتیش زنه نداریم .
گفت : من دارم .ایناهاش ، توی کوله پشتیمه ...

همین که انفجار زده شد ، چنان نور سفیدی به هوا پاشیده شد که فراموش نمی کنم . زمین لرزید و تکه های هشت پرها و موانع در نور مشخص بودند . همه موانع تکه تکه شدند و به هوا پاشیده شدند . راه باز شد . قایقها از آن طرف ، حرکتشان شروع شد . فرود شهید شد.

رفتم سراغ یک سنگر عراقی . عراقی ها توی سنگر به هم ریخته بودند و داد و فریاد می کردند . یک نارنجک توی سنگر انداختم . عراقیها نارنجک را دیدند و دادو هوار راه انداختند.

منتظر بودم ، نارنجک منفجر شود ، نارنجک را بیرون پرتاب کردند . تا نارنجک را دیدم ، یاد کارتونهای بچه ها افتادم . سریع نارنجک را دوباره توی سنگر پرتاب کردم . منتظر بودم تا آن را بیرون بیندازند که نارنجک منفجر شد و طوفانی از بوی باروت و گوشت و خون از سنگر بیرون زد .

خیمه دوز داد زد : بچه ها جاتون رو عوض کنید و تیر اندازی کنید تا معلوم نشه کم هستیم ، اگه فهمیدن چند نفر بیشتر نیستیم واویلا می شه ...

ریاضت داد می زد : بی سیم ، یه بی سیم  به من برسونید .
رسول ایزدی را که دید ، فریاد کشید : رسول بی سیم رو چکار کردی ؟

رسول گفت : با تیوپ آب  بندی شده بود . آب رفته بود توش ، انداختمش توی اروند .

یک تیر کالیبر به دست حسن خلیلی خورده بود . توی قایق افتاده بود . ناله می کرد : بی سیم اینجاست . ریاضت رفت سراغ بی سیم . توی بی سیم غوغا بود . ریاضت می گفت : حاج قاسم ! منم ریاضت ، اینجا محور باز شده ، قایقها مشکل دارن ، دستور برگشت ندارن ؛ ساحل ، ترافیک قایقه ...
حاج قاسم از آن طرف بی سیم می گفت : بگو مجروحین رو برگردونن ، نزدیک نهر قصر ، چراغ گذاشتیم ، بگو مجروحین رو ببرین اونجا .

مهدی فروغی داشت آرپی جی می زد . به من گفته بود . فلانی اگه شهید شدم رادیوی دو موجم مال تو ...
سید محمد انجوی نژاد می گفت : یه خمپاره افتاد توی آب و منو به بیرون از آب پرتاب کرد ، وقتی دوباره توی آب افتادم ، گلوی پاره همراهم را دیدم ...
یک قایق ، خمپاره خورد . یکی از بسیجی ها کوله پشتی  اش آتش گرفت . پرید توی آب ...
چند قایق بی سرنشین روی آب رها بودند ...
اروند ، قیامت بود ....


منبع:" آسمان زیر آب" , نوشته ی علیرضا فخرایی,نشرکنگره ی سرداران وچهارده هزار شهیداستان فارس,شیراز-1380
 
ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۲۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۱
ناشناس
Australia
۱۱:۱۳ - ۱۳۹۰/۰۹/۰۱
154
325
خدایا ما را هرگز از مسیر انقلاب و اسلام منحرف نکن که هر عمل ریاکارانه و دنیا دوستی ما خیانت به قطره قطره خون این عزیزان است. آیا سخت تر از پاسخگویی و ادای دین به خون پاک این عزیران برای ما بی خبران هم هست؟
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۱:۳۵ - ۱۳۹۰/۰۹/۰۱
53
226
بر آن هشت سال صلوات ، لطفا ببینید امروز بر مردم چه می گذرد. و
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۱:۴۷ - ۱۳۹۰/۰۹/۰۱
144
327
درود خدا وتمام اوليا وانبيا خدا برمردان مردي که چون مولايشان حضرت امام حسين عليه السلام در ميدان جهاد جنگيدند واز اسلام وايران دفاع کردنداينجانب حقير دست تمام آن مردان را مي بوسم.
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۲:۰۴ - ۱۳۹۰/۰۹/۰۱
0
144
اشکم در اومد !
روحشون شاد .
سیاوش
United States of America
۱۲:۰۷ - ۱۳۹۰/۰۹/۰۱
523
1094
کاش تو مدرسه، به جای زنگه دینی و یا زنگه عربی، به ما این وقایع رو درس میدادن! به ما یاد میدادن این میهنی که الان هاست، به همین آسونی به اینجا نرسیده! تو مدرسه که نمیشود اینرو گفت، حد اقل تو سانسور نکن !
نامفهوم
Iran (Islamic Republic of)
۱۲:۴۴ - ۱۳۹۰/۰۹/۰۱
123
448
بر فرزندان آن فرزندان امروز چه میگذرد؟
میبینند که پدرانشان با خون خود از ملت در برابر دشمنان تا دندان مسلح ایستادگی کردند و امروز عده ای پیدا شده و خاک و خون با هم به باد میدهند .
اختلاسهای بزرگ و پی در پی
قانون شکنیهای بی سابقه
خیانت در امانت ملت (بودجه مصوب)
.
.
.
رها
Iran (Islamic Republic of)
۱۳:۰۱ - ۱۳۹۰/۰۹/۰۱
322
563
الان سه هزار ميليارد دزدي مي شه صداش هم نبايد در بياد. واي كه چه بوديم و چه شديم!!!
ناشناس
Turkey
۱۴:۵۹ - ۱۳۹۰/۰۹/۰۱
0
115
zendeh bad delavaran Iran zamin. be khone inan ast zendeh yade pahlavanane shekast napazir.
LOHRASB
Iran (Islamic Republic of)
۱۶:۰۵ - ۱۳۹۰/۰۹/۰۱
6
116
آره آنهمه جانفشانی و خطر و تکه پاره شدن بچه های مردم بدون ادعا و مزد و بی نام ونشان و بعد چه خیانتهائی که از طرف مرفهان بیدرد در قبال خون و زحمت شهدا شد 500 نفر از فرزندانشان در اروپا عشق ودرس اختلاسهای هزاران میلیاردی زمین خواری خیانت در بانکها تصویب حقوق دائم العمری و.........ویلاها و خانه های میلیاردی زندگی لوکس و شاهانه بدون هزینه کردن درجنگ نصیبشان شد و هزینه داده ها و هستی بخشها و فرزند از دست داده ها در بدترین شرایط در تا ریخ بعد از جنگ گم شدند و مردم وخدا هم نظاره گر این همه زشتی و نامردی آنانست و چه وقیحانه در ربودن بیت المال گوی سبقت و نامردی را از هم میربایند . عصر ایران اگه چاپ نکنی در قبال خون شهدا مدیونی چون این مقاله را چاپ کردی پس دردلها را هم چاپ کنید .متشکرم
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۸:۳۱ - ۱۳۹۰/۰۹/۰۱
125
338
اين جوانمردها زير آبي رفتند تا از ناموس و خاك اين مملكت دفاع كنند و حالا بعضي از آقايون با يدك كشيدن اسم اين شهدا زيرآبي ميرن تا ميليارد ميليارد سرمايه مملكت رو اختلاس كنند.
خدايا اگه به ما هم ميخواي توفيق زيرآبي رفتن رو بدي خواهشن نوع خوبشو قسمت ما كن.
دیشب در بارسلون، فوتبال خودِ زندگی بود روش تشخیص اصالت شیرخشک(+اینفوگرافی) استاد دانشگاه آکسفورد و پیش بینی های دقیق اش / نیاز انسان به پیش بینی های دقیق با توجه به بحران ها / هرگز قدرت پیش‌بینی‌های خوب را دست‌کم نگیرید پیشنهاد متفاوت رئیس گروه اقتصادی دفتر رهبری برای استفاده از ظرفیت گیمرهای ایرانی این میوه نفخ شکم را نابود می‌کند و برای تنظیم فشار خون مفید است تبریک سفارت روسیه در تهران به "دوستان ایرانی"، به مناسبت روز ملی خلیج فارس وزیر کار : برای توزیع کالابرگ نیازمند تعریف منابع جدید هستیم کنکور سراسری ۱۴۰۴ آغاز شد زمین لرزه ۵ ریشتری «رُشتخوار» خراسان رضوی را لرزاند ناجیان خاموش زمین؛ نهنگ‌ها چگونه با ادرار خود به اقیانوس‌ها جان می‌دهند؟ روزنامه خراسان : دولت با تاخیر در معرفی وزیر اقتصاد، پیام خوبی به افکار عمومی نمی‌دهد ۲۰ سرمربی گرانقیمت دنیای فوتبال در سال ۲۰۲۵ در رده باشگاهی و ملی حسین شریعتمداری : مگر برجامی وجود دارد که مکانیسم ماشه آن قابل اجرا باشد؟ احتیاط هایی درباره مصرف گوشت سفید آیا ورم بدن می‌تواند نشانه‌ای از کمبود پروتئین باشد؟