"ميخواهي بروي دانشگاه يا نه؟" اين خندهدارترين سوالي است که در اين دوره و زمانه ميشود از يک جوان پرسيد. دانشگاه رفتن اين روزها يک تصميم خيلي عادي است؛ يك چيزي مثل دبستان رفتن!
به گزارش ايسنا هرچند الان به لطف انواع و اقسام دانشگاهها، شکست در کنکور معني ندارد، با اين حال نوع رشته و شهر و دانشگاه هنوز هم بزرگترين دغدغه جوانهاي ايراني است. کنکور يکي از طولانيترين مراحل استرسزاي زندگي بوده که خيلي از ما تجربهاش کرديم. استرسي که از دو سه سال قبل از کنکور شروع ميشود و دقايق قبل از شروع آزمون اوج آن است. استرسي که حتي با گاز زدن بيسکويت روغني هم از دل آدم بيرون نميرود! همان موقع که صندليات را پيدا ميکني و مداد و پاکن و شناسنامه را دور خودت ميچيني و منتظر رسيدن سوالها هستي و به اين فکر ميکني که سوالها سخت است؟... آسان است؟... ميتوانم جوابشان دهم؟... و همه اينها در چند ثانيهي برزخي طول ميکشد و بعد از اين برزخ، بسته به تلاشت ممکن است بهشت باشد يا جهنم.
حکايت کنکور، حکايت بازيهاي آتاري دستي بچگيهايمان است. همان بازيها که مرحله به مرحله ميرفتي جلو و آخرش ميرسيدي به غول. کنکور هم شايد بتوان گفت غول امتحانهاست که همه ما بعد از دوازده سال درس و مدرسه و امتحانهاي مختلف به آن ميرسيم. به هر حال امروزه شرايط ايجاب ميکند که از اين غول هم بگذريم.
با شرايط جامعه كنوني شايد بتوان گفت يكي از ايمنترين گزينهها براي تضمين داشتن يك شرايط اجتماعي و شغل خوب براي آينده ادامه تحصيل است؛ پس تحمل اين همه رنج و سختي هم طبيعي است.
مادرها دعا ميخوانند و بچههايشان را از زير قرآن رد ميکنند. پدرها هم توي ترافيک گير افتادهاند و ناچارا از پشت فرمان و با بوق زدن شازدهشان را بدرقه ميکنند. خود بچهها انگار که عمليات مهمي در راه باشد وسايلشان را چک ميکنند. بيست تا مداد براي وقتي که نوک نوزده تاي قبلي شکسته باشد. پنج تا پاک کن براي وقتي که چهارتاي قبلي وظيفهشان را درست انجام ندهند! از چهرهها و تسبيحهاي دستشان و صلواتهاي زيرلبي، ميشود فهميد استرس مادرها، خيلي بيشتر از بچهشان است. بچهها گروه گروه دور هم جمع شدهاند، بعضا ميخندند و سعي ميکنند خونسرد باشند.
همه بچهها که رفتند سر حوزه و دقيقه نوديها را هم كه هول هولکي فرستادند، آنوقت در را ميبندند. از پدر و مادرها آنهايي که قصد رفتن دارند، ميروند. آنهايي هم که ميخواهد بمانند، دنبال سايه درختي ميگردند تا چهار ساعت توي هواي پر از خاک و گرماي اهواز منتظر بمانند.
ساعت حدود 10 است و کم کم سر و کله نخستين گروه از بچهها پيدا ميشود. نااميد و شکستخورده؛ يکيشان که خيلي افسرده به نظر ميرسد، بيحال تکيه داده به درخت؛ ميگويد فکر ميکردم خيلي سختتر باشد. براي همين اصلا درس نخواندم. اگر ميخواندم حتما قبول ميشدم!
زمان ميگذرد و تعداد بيشتري از حوزه امتحاني خارج ميشوند؛ "حميد" که انگار به موفقيت بزرگي دست پيدا کرده، لبخند زنان ميآيد بيرون. اصلا هم ناراحت به نظر نميرسد. خيلي صادقانه ميگويد که براي رفع تکليف آمده، اصلا نميخواهد دانشگاه برود، ميخواهد برود دنبال شغل آزاد. يکي از دخترها هم نشسته روي پلهها و زار زار گريه ميکند، دوستش هم که اوضاع بهتري ندارد، دستش را گرفته، دلدارياش ميدهد.
ساعت دوازده است و بچهها گروه گروه ميآيند بيرون. از همهشان که ميپرسي کنکور چهطور بود، نفس عميقي ميکشند و يک جواب دو کلمهاي ميدهند: "راحت شدم!" بينشان همهجور آدمي پيدا ميشود؛ با ديدگاهها و آرزوهاي متفاوت.
از آينده ميپرسم و تصورشان نسبت به دانشگاه؛ يکيشان ميگويد "الانه ديگر فقط ويتامين پ لازم است" و بقيه ميزنند زير خنده؛ منظورش "پارتي" است. بعد شروع ميکند مثال زدن از دوست و فاميل که بهماني با مدرک فلان بيکار است، اما يکي را ميشناسد که با ديپلم "سانتافه" سوار ميشود. يكي ديگر از بچهها، "فرزاد"، دانشگاه را دوست دارد بهخاطر اينکه جاي باکلاسي است؛ ميگويد الان همه ليسانس دارند و ضايع است که من نداشته باشم؛ الان براي اينکه يک نفر را جزو آدميزاد حساب کنند، لااقل بايد ليسانس داشته باشد. اکثريت ديگر پسرها هم جوابهايشان شبيه به هم است؛ يا بخاطر سربازي نرفتن ميخواهند بروند دانشگاه، يا ميخواهند مدرکي داشته باشند که بتوانند در آينده شغل و درآمد خوبي داشته باشند. بيشترشان هم ميخواهند مکانيک بخوانند يا نفت که بروند عسلويه کار کنند و درآمد چند ميليوني داشته باشند.
حرفهاي دخترها اما جالبتر است؛ بر خلاف تصور که بيشتر دخترها بخاطر حسادت و چشم و همچشمي ميروند دانشگاه، اما استقلال، دغدغه اصلي آنهاست. يکي از دخترها در حالي که پدر و مادرش چپ چپ نگاهش ميکنند، تند تند حرف ميزند که دوست ندارم از لحاظ مالي به پدرم يا شوهرم وابسته باشم؛ دلم ميخواهد هرچيزي خواستم خودم بخرم؛ هر جايي خواستم خودم بروم. يکي ديگر كه خودش کمتر حرف ميزند، مادرش ميگويد: الان مثل قديم نيست دختر داخل خانه بنشيند، دختر اگر تحصيلات دانشگاهي نداشته باشد، توسري خور ميشود؛ اما دختر که انگار خيلي حرفهاي مادر به مذاقش خوش نميآيد ساکت است و زل زده به نردههاي دانشگاه. يكي ديگر از دخترها ميگويد ميخواهد دکتر شود؛ چون از خون و اين جور حرفها ميترسيده آمده رياضي، ميگويد هر رشتهاي که قبول شوم تا دکتري ادامه ميدهم؛ از اعتماد به نفسش هم معلوم است که بلاخره به آرزويش هم ميرسد.
تقريبا همه از داخل دانشگاه بيرون آمدهاند و جمع شدهاند دور هم و از سوالها حرف ميزنند. خيليها ناراحت و بيحوصلهاند هنوز؛ بقيه هم انگار که بار سنگيني از دوششان برداشته شده، با خيال راحت ايستادهاند يک گوشهاي و دور هم بگو و بخند راه انداختهاند. ديگر از هياهوي اول صبح خبري نيست؛ بچهها کم کم ميروند؛ جلوي دانشگاه خلوتتر شده. موقع رفتن، ميروم روي پل، بچهها را از دور نگاه ميکنم و فکر ميکنم به اين بچهها؛ به روياهايشان و سالهاي آيندهشان؛ به اينکه بعد از دانشگاه، چقدر به زندگي روياييشان نزديک ميشوند؟ اينکه در نهايت از استرس اين روزها چه چيزي عايدشان ميشود؟ بچههايي که ماندهاند با آيندهاي مبهم پيش رويشان.