محمد بلوچزهی- اگر روزی، روزگاری عاقلهمردی هنرمند و یا دولتمردی دغدغهمند از منِ نگارنده بخواهد که تصویری چند از یک دردِ کهنه و کریه را بگذارم پیشورویش، بیگمان خواهم رفت سراغِ یک شات، فقط یک شات از زندگی توأم با درد و رنج و سراسر فقر و تنگدستی تکتک مفاخر و پیشکسوتتان عرصهی فرهنگوهنر در بلوچستان.
همانهایی که آخرین میراثداران معنوی فرهنگ و ادب و هنر این مملکتاند و علیرغم جفاها و بیمهریها و نادیده گرفته شدنهای بسیار و بیشمار اما همچنان بیمزد و منت و بدون هیچگونه ادعایی در کنج خانههای محقر خود با چنگودندان و دلوجان داشتههای ارزشمند نسلهای پیش از ما را در صندوقچههای سینههای خویش بزرگمنشانه به امانت نگه داشتهاند برای سپردن به نسلِ بعد از خویش.
همان مفاخر و هنرمندانی که دولتها با کسب وجه و محبوبیت و اعتبار ایشان یکیپس از دیگری روی کار آمده و رفتهاند و شعارها و وعدههای پرطمطراق دادهاند برای بالا بردن کرامت و سطح کیفیت زیست فرهنگی و نیز معیشتیشان اما پس از پایان دو دورهی هر کدام از آنها همچنان در به روی پاشتهی سابق میچرخد!
همین دیروز بود بهگمانم که تصویری از سرپناه بسیار محقر بانو «شمشوک بلوچ» یکی از برجستهترین مفاخر عرصهی فرهنگ و هنر بلوچستان و ایران را توسط خانوادهاش در چابهار دریافت کردم. اتاقکی بی امکانات اولیه زندگی و حتی نیز بدون یک سرویس بهداشتی آبرومند! همین است شأن یک هنرمند ارزشمند؟!
اتاقک بلوکی و سیمانیِ بسیار محقری که این هنرمند فاخر گواهینامهی درجه یک هنری قاب گرفتهاش را بر دیوار آن آویخته. همان گواهینامهای که وزارت فرهنگوارشاد آنرا اعطا کرده و معادل دکترای موسیقی تخصصیاش است و نیز هم مورد تایید وزارت علوم، تحقیقات و فنآوری! راستی جایی نمیلنگد پای این پارادوکسیکال و خوشباوری!
چگونه خواهد بود هنرمندی پیشکسوت با چنین سطحی از کار حرفهای در پایان دهه ششم زندگیاش چنان در تنگدستی فرو برود که حتی توانایی تأمین مایحتاج روزانهی خویش را نداشته باشد و ساخت یک سرویس بهداشتی را اما معادل دانش و تخصص موسیقاییاش طبق تاییدیهی آقایان دکترا باشد! به کجای این شب تیره باید آویخت قبای ژندهی خویش را!
بیتردید بدیلی برای «شمشوک بلوچ» و «زبیده آزادی» این دو مفاخر زن عرصهی فرهنگ و هنر با آن سطح از دانشِ موسیقایی و فلکولوریک نیست. اینها گنجینههای فرهنگ و هنر مملکت ما هستند. همان دو اساتید برجسته و دو آوازهخوان بلندآوازهای که یکی در چابهار و دیگری در نیکشهر سرنوشت و روزگاری مشابه را در پیری سپری میکنند.
همان «شمشوک بلوچ» که با دانش بومی موسیقایی خاص خود و فلکولورخوانیاش در خارج از وطن خود به «شمشوک ایرانی» شهره است و همان «زبیده آزادی» که با سینهی مالامال از لالاییهای روبهزوال رفته بسیار نیز محبوب است و هستند هر دویشان نزد ملل همسایه چون امارات، پاکستان عمان، کویت، بحرین، افغانستان، ارمنستان و برخی از کشورهایی آفریقایی. اما متأسفانه در کشور خود کمتر میشناسند ایشان را و هیچ همت و جهدی ورزیده نشده است در ثبت و ضبط آثار این اساتید و توجهی نسبت به معیشتشان.
همانهایی که تا هستند قدر دانسته نمیشوند و مورد بیمهری و غفلت قرار میگیرند و سرِ پیری و از کار افتادگی و یا بهوقت بیماری و ناخوشاحوالی سرگردان این اداره و آن ارگان دولتی میشوند اما همینکه درگذشتند و رخت بستند از این جهان پررنج، میشوند اسطورههای سر میز و میداننشین همان مدیران و شهرهای محل سکونت خویش!
آخر این دور تسلسل مردهپرستی ما ایرانیها را چه زمان پایانی خواهد بود؟! چرا باید مفاخر ما تا زنده هستند قدر دانسته نشوند و بر صدر نشانده اما همینکه چشم فروبستند از هستی حتی همان مسئول فرهنگی و نیز مدیر شهری که نام هنرمند را بهوقت حیاتش یکبار هم بهخوبی بر زبان نیاورده و از کوچکترین توجه و خدمتی دریغ ورزیده بهیکباره سردیس و المان و پرترههای آنها را بر سر میز مدیریت و دل میدانهای شهر مزین میکنند؟ چرا آخر چنین میکنیم ما با خود و تاریخ و فرهنگ و داشتههای فرهنگی خویش؟! چرا؟
حدود دو دهه پس از درگذشت «ملاکمالان هوت» اسطورهی نامدار موسیقی بلوچستان، حالا بر سرِ هر میدان محل سکونتش یعنی چابهار و بر روی میز هر مسئول و مدیر فرهنگی و غیر فرهنگی که ارادت خویش را به فرهنگ و هنر بلوچ به اثبات برساند المان و سردیس این شخصیت والای فرهنگی فراوان زینتبخش شده و یک سالن اجرا نیز به نامش مزین! بیش باد و پیش اما...
به قول ما بلوچان بعد از مرگ زانوی غم را بغل گرفتن چه سود! آب رفته به جوی برمیگردد مگر؟!. استاد «کمالان» با آثارش در دهههای پنجاه و شصت و هفتاد تمام خلأهای موجود رسانهای و مدنی و تاریخی و ادبی و... بلوچان را آن زمان یکتنه پر کرد و مکتوب و نیازهای فرهنگی و روز جامعه را نیز هم برطرف. مگر خانهی بود در بلوچستان که صدای«کمالان» طنینانداز نشود در آن؟ اما همین اسطورهی سرِ میز و میداننشین اکنون مدیران، حتی یک اثر ضبط شدهی رسمی ندارد و ردپایی در ارگانهای فرهنگی و فربه مگر فقط همان یک تجلیل فرهنگستان هنر در زمان میرحسین موسوی که آنهم استاد شجریان بود بانیاش.
حال پیش از آنکه این دور تسلسل تکرار گردد و دانش فرهنگی و هنری آن همه یگانه مفاخر زیر تلی از خاک مدفون شود دست بهکار باید شد وگرنه «اسطورههای سرِ میز و میداننشین» ساختن از اساتید گران هنر خودِ خودزنیست و تیشه بر ریشه زدن.