دادورزی؛ راضیه عقیلیمهر - بوشهریها «مرکز شهر» خطابش میکنند. از قدیم به این نام شهرت دارد. متصل به بافت چهار محله قدیمی شهر بوشهر است و اکثر پاساژها، مغازهها و بازار میوه و سبزی، ماهی، تهلنجی و ملزومات در آن بخش متمرکز شده است. بیشتر اوقات روز پرتردد است و ترافیک و شلوغی خاص خودش را دارد. انگار اگر این ترافیک نباشد، دیگر نمیشود نامش را مرکز شهر گذاشت.
با درنظر گرفتن وضعیت قیمتها و کیف پولم، چند کیلو میوه و سبزی برای مصرف هفتگی اهل خانه خریدم. سر خیابان ایستادم تا تاکسی بگیرم. تاکسی زرد که مدتهاست کم پیدا میشود، یکیدو دستگاهی همیشه سر خیابان متصل به چهارراه ولیعصر میایستند و تا خودرو با چهار مسافر پر نشود، حرکت نمیکنند. یکیدو تاکسی شخصی هم اغلب مواقع ثابت ایستادهاند و فقط دربست مسافرکشی میکنند. انگار برای خودشان حق تردد ویژه گذاشتهاند، ولی همیشه با این روال فعالاند.
بدون توجه به این وضعیت، با عبور تاکسیهای شخصی میگویم:
ـ سنگی؟
چند خودرو شخصی بدون اعتنا عبور میکنند و بالاخره یک پراید داغون که صدای تراکتور میداد، روبهرویم ترمز میکند.
ـ خیابان سنگی؟
ـ کرایهاش ۲۰ هزار تومنه؟
ـ باشه، ایرادی نداره.
سنگینی کیسه خریدها نفسم را به شماره انداخته و قطراتی از عرق روی پیشانیام نقش بسته بود. بدون اینکه سرم را بلند کنم، درِ جلو را باز میکنم، روی صندلی مینشینم و بلافاصله کیسهها را جلوی پایم میگذارم. همه این حرکات را در چند ثانیه انجام میدهم تا راننده در خیابان معطل نشود و قبل از اینکه صدای بوق خودروهای پشتسر بلند شود، در را میبندم و نفسی راحت میکشم.
اگر راننده تاکسی شخصی لب به سخن باز نمیکرد، تا آن لحظه متوجه نمیشدم زن است یا مرد! اینقدر که درگیر خودم و جا نماندن خریدها بودم و از بوق اعتراضی خودروهای دیگر میترسیدم.
ـ کرایهتون نقده یا آنلاین پرداخت میکنید؟
ـ نقده… فقط یه کم اجازه بدید نفسم بالا بیاد.
به اواخر آبان ماه رسیدهایم. بوی باران به مشاممان میرسد اما دریغ از یک قطره باران که دلمان را خوش کند. کاش باران ببارد تا شهر نفس بکشد؛ نه فقط شهر، تا دل ما هم از تازگی نفس بکشد. تابستان امسال هوای بوشهر با آن قطعیهای نوبتی برق و آب، برایم سخت، داغ و دلگیر بود.
رگههای گرمای تابستان همچنان احوالم را نوازش میکند. عجیب بود، با آنکه خودرواش داغون بود، اما کولرش خوب کار میکرد. وقتی نفسم با باد خنک کولر جا آمد و قطرات عرق روی صورتم را با دستمال کاغذی خشک کردم، فهمیدم کجا هستم!
ماشین از روبهروی مغازه کیفمدرسهای رد شد. زن با چشمانی که برق خاصی داشت، گفت:
ـ چه کیفهای قشنگی… دلم تو فکر این خانوادههایییه که بچه مدرسهای دارن. نمیدونم چطوری میگذرونن. دلم تو فکر اونایییه که اجارهنشینن؛ تو این تورم و گرونی چطوری زندگی میکنن؟
آهی کشیدم و به بیرون خیره شدم:
ـ بله، واقعاً سخته…
زن، در حالی که مراقب بود به عابران وسط آن خیابان شلوغ برخورد نکند، ادامه داد:
ـ از سخت هم بدتره. یکی از اقوام ما دخترش رو برده مدرسه ثبتنام کنه، مدیر مدرسه فقط برای ثبتنام دو میلیون و پانصد هزار تومان گرفته. بعد از یک ماه هم پانزده میلیون دیگه خواسته و گفته بقیهاش رو قسطی بدید. اینا هم وضع مالی خوبی ندارن. اون مدرسه هم غیرانتفاعی بوده. زمان ما مدرسه غیرانتفاعی نبود. یکی دیگه از اقواممون پسرش رو برده مدرسه دولتی؛ اونا هم نه گذاشتن و نه برداشتن، گفتن این مبلغ پول باید بدی، بیهیچ پرسشی که این پدر بدبخت از کجا بیاره. تازه هزینه سرویس رفتوآمدش هم بماند. من خودم راننده سرویس مدرسه تو بهمنی هم هستم. ماهانه مبلغی حدود یک میلیون و سیصد هزار تومان از هر دانشآموز میگیرم که بخشیش رو باید بدیم شهرداری (شرکت تاکسیرانی). با این هزینههای استهلاک خودرو، این مبلغ هم برامون نمیصرفه. از طرفی خانوادهها هم به ما فشار میارن که این هزینه برای ما زیاده. موندیم این وسط! البته به شهرداری و فرمانداری اعتراض کردیم.
انگار راننده زن دلش خیلی پر بود که تندتند کلمات را کنار هم قطار میکرد. نمیدانم چرا این روزها با شنیدن دردِ دل آدمها سرم درد میگیرد. همچنان در سکوت نگاهم به خیابان و تردد ماشینها بود که یهو، بدون اینکه بفهمم از کجا، صحبتش تمام شد و شنیدم گفت:
ـ صلح اول بهتر از جنگ آخره!
متوجه نگاههای زن شدم. طوری بود که یعنی قبل از رسیدن به مقصد، کرایهات را پرداخت کن! بلافاصله دو اسکناس دههزار تومانی از کیفم بیرون کشیدم و به راننده دادم. زن خوشحال شد، اسکناسها را تا کرد و در داشبورد ماشین گذاشت. چروک روی پیشانیاش، صورت نحیفش را پخته و جاافتاده نشان میداد و پینههای روی دستان استخوانی و ظریفش، او را زنی شصتساله کرده بود.
در بین راه، سه مسافر دیگر نیز با فاصلههایی نهچندان از هم سوار خودرو شدند. قبل از سوار شدن به آنها میگفت:
ـ کرایهاش ۲۰ هزار تومنه؟
و مسافران نگاهی به زن و نگاهی به خستگی و ساعتشان میکردند که شاید دیرشان شده و سوار میشدند. از بین این سه مسافر که شرط زن را پذیرفتند، دو نفر هم نخواستند مبلغی خارج از نرخ تاکسیرانی پرداخت کنند.
مبلغ کرایه این مسیر ۱۵ هزار تومان بود. این مبلغ و مبلغی بیش از این، ارزش بحث کردن با زن را نداشت. او مبلغ کرایه را کمی بیشتر گرفت تا بیشتر زندگی کند.