عصر ایران ؛ احسان محمدی -مرد قیافه سختی کشیدهای دارد، موها و ریش جوگندمی، صورت استخوانی، دستهای بلند، چشمهای خسته. از آنهایی که معلوم است روزگار چندباری توی کوره رنج او را انداخته و نیمسوخته بیرون آمده.
معمولاً کنار هم ورزش میکنیم، توی باشگاهی که یک مشت مرد با وزنهها ور میروند، بعضی برای بزرگ کردن عضلات و خیلیها برای کوچک کردن شکم!
خیلی کم حرف است، در حد سلام و علیک و خدا قوت! همیشه هم یک بطری آب معدنی کوچک همراهش است که از اینور باشگاه میبرد آنور. امروز توی رختکن و بعد از ورزش، بطری را شست و گذاشت توی کولهاش. بعد بدون اینکه من بپرسم با همان صدای آرام گفت:
- آقا میلاد امروز هم تیکه انداخت به این بطری ما!
میلاد پسر خوش قد و بالا و شوخ و شنگی است که همیشه سرخوش ورزش میکند، یکی دوباری به شوخی به مرد گفته: مشتی! خسیس نباش، یه آب معدنی ده تومنه، از بوفه باشگاه بخر، تا لازم نباشه کول کنی بیاری!
مرد همینطور که کفشهایش را عوض میکرد، گوشی را با یکدستش گذاشت روی نیمکت و گفت:
من یه دختر دارم ده سالشه، میرفت ژیمناستیک، پارسال تو راه باشگاهش تصادف کرد الان روی ویلچره، این بطری مال اونه، میگه بابا من که نمیتونم برم ژیمناستیک، تو برو باشگاه جای من! این بطری اونروز تصادف باهاش بود داده به من. واسه همین خیلی واسه من عزیزه وگرنه راستشو بخوای دل و دماغ ورزش ندارم که! به خاطر اون میام.
این را گفت و عکس دختر را با چشمهای سیاه، موهای بافته، پاهای لاغر و بینی کوتاهش نشانم داد که روی ویلچر بود.
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم، چه میتوانستم به مردی بگویم که مقدسترین بطری آب معدنی شهر را توی کولهاش داشت؟!
پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر