کتاب «طرحوارههای فقدانی و فهم دانشگاه ایرانی» نوشتۀ آرش حیدری و زهره عزیزآبادی منتشر شد.
این کتاب، یکی از جدیدترین آثار در حوزۀ مطالعات اجتماعیِ آموزش عالی در ایران است که از سوی پژوهشگاه مطالعات فرهنگی، اجتماعی و تمدنی وزارت علوم منتشر شده است.
این کتاب کوششی است برای بررسی نظم دانش غالب دربارۀ دانشگاه ایرانی و فهم آن از خلال تاریخِ فقدان و زنجیرهای از کلیشهها، تصورات و تصویرهای تثبیتشده است که بهگونهای خاص «دانشگاه ایرانی» را روایت میکنند.
در دورانی که بیشازپیش گفتوگو پیرامون ناکارآمدی دانشگاه، بحرانهای علمی، و جدایی میان نهاد آموزش عالی و جامعه فراگیر شده، این اثر بهجای تکرار روایتهای غالب، تلاش دارد نشان دهد که اصلاً فهم ما از دانشگاه چرا و چگونه به مسئله تبدیل شده است؟ و مهمتر از آن، چگونه این فهمها بر گفتمان آموزش عالی و سیاستگذاریهای رسمی سایه افکندهاند؟
نویسندگان در این کتاب از منظر انتقادی به ساختار اندیشۀ مسلط نسبت به دانشگاه ایرانی مینگرند و در پی این نیستند که فقط بپرسند «دانشگاه ایرانی چه چیزی ندارد؟» بلکه تلاش میکنند نشان دهند این فقدان چگونه و طی چه فرآیندهایی به امری بدیهی بدل شده است. آنها درواقع درصدد تبارشناسی گفتمانی از فهم دانشگاه ایرانیاند و کتابشان پاسخی است به این پرسش اساسی که چرا و چگونه دانشگاه به مسئله تبدیل شد؟
حیدری و عزیزآبادی با تکیه بر متون علمی، اسناد بالادستی، و نوشتههایی که در چهار دهۀ گذشته دربارۀ دانشگاه ایرانی منتشر شده، نگاهی دیرینهشناختی و گفتمانمحور به این نهاد دارند. آنها از رهگذر تحلیل این متون نشان میدهند که چگونه تصورات فقدانمحور، دانشگاه را همواره ناکامل، بدقواره، بدفهم و کژکارکرد ترسیم کردهاند. این فهم بهجای آنکه بکوشد دانشگاه را در بافت تاریخی، اجتماعی و سیاسیاش بفهمد، آن را به نسخهای بدلی از یک الگوی اصلی (دانشگاه غربی/آرمانی) فروکاسته است. و تتیجهی این فهم، مجموعهای از سیاستهای ناکارآمد را بر دانشگاه تحمیل کرده است.
نویسندگان کتاب بر این باورند اگر قرار باشد از وضعیت معاصر دانشگاه در ایران تحلیلی انتقادی ارائه شود، نخست باید خود این وضعیت و روایتهایی که از آن ساختهایم را مسئلهمند کرد. آنها مینویسند که «فهم دانشگاه در ایران معاصر محصول یک نظم معرفتی خاص است که در آن فهم ما از دانشگاه به فهمی فقدانی، انحطاطی و ویرانخوان تقلیل یافته است» و از این رو باید به تاریخ پیدایش این گفتمان اندیشید.
کتاب در ۵ فصل و ۱۵۶ صفحه تنظیم شده و فصلبندی آن چنین است:
فصل اول: رؤیتپذیر شدن دانشگاه در نظم دانش غالب
نویسندگان در این فصل، دانشگاه را نه بهمثابۀ یک نهاد مشخص، بلکه بهمثابۀ یک ابژه گفتمانی تحلیل میکنند. به بیان دیگر، آنها بر این نکته تأکید دارند که دانشگاه، آنگونه که در فضای فکری و سیاستی ایران فهم میشود، محصول یک صورتبندی گفتمانی است. آنها میپرسند: دانشگاه چگونه رؤیتپذیر شد؟ یعنی از چه زمانی و تحت چه شرایطی ما اصلاً شروع کردیم درباره دانشگاه ایرانی سخن بگوییم، آن را نقد کنیم و تلاش کنیم بفهمیم چه چیزی در آن کم است؟
در این فصل، تأکید بر این است که گفتمان غالب دانشگاه را همواره ذیل مفاهیمی چون «کژریختی»، «تقلیلیافته»، «اقتباسی» و «غیراصیل» درک کرده است. این فهم، خود ریشه در یک منطق خاص از تطبیق دارد: تطبیق میان آنچه هست با آنچه باید باشد. در این میدان تطبیق، همیشه «بود» دانشگاه ایرانی در تقابل با «نمود» دانشگاه غربی قرار گرفته و بهنوعی بیمار و ناقص تصور شده است.
فصل دوم: ملاحظات مفهومی و روشی
این فصل به روششناسی پژوهش میپردازد. آنها تأکید دارند که قصد ندارند وضع موجود دانشگاه را در چارچوب یک نظریۀ از پیش موجود ارزیابی کنند، بلکه در پی آناند که نشان دهند فهم فعلی از دانشگاه چگونه و طی چه فرایندی پدید آمده است.
نویسندگان رویکرد خود را «دیرینهشناسی» و «تبارشناسی» معرفی میکنند. در این چشم انداز به جای تمرکز بر وجه سرکوبگر قدرت و نوشتن تاریخ فقدان، تلاش می شود تاریخی ایجابی نگاشته شود.
فصل سوم: دانشگاه بیگانه از خویش
در این فصل، نویسندگان بر تبارشناسیِ مفهومی تمرکز میکنند که دانشگاه ایرانی را «بیگانه از خویش» معرفی میکند. آنها نشان میدهند که از دهۀ ۱۳۵۰ به این سو، گفتارهایی انتقادی در مورد آموزش عالی، مطرح می شوند که دانشگاه را همواره در موقعیت «دیگری» قرار دادهاند: یا بهعنوان نهادی وابسته، یا ناکام، یا تقلیدی و اقتباسی.
این نگاه از دل نگرانیهای فرهنگی، واهمه از غربزدگی، و تحلیلهای جامعهشناختیای بیرون آمده که دانشگاه را نهادی میبیند که بهجای تولید دانش بومی، مصرفکنندۀ دانش غربی است. چنین نگاهی، گرچه با نیت نقد وضعیت موجود برآمده است، اما در عمل امکان تأمل تاریخی و نهادی بر دانشگاه را از بین برده است.
فصل چهارم: نادانشگاه
عنوان این فصل استعارهای است از گسست بنیادینی که در گفتمانهای رسمی پیرامون دانشگاه ایرانی شکل گرفته است. نادانشگاه، حاصل تراکم تاریخی تصورات منفی و فقدانی از دانشگاه ایرانی است. در این فصل، نویسندگان نشان میدهند که چگونه اسناد بالادستی، چشماندازهای توسعه، و سیاستهای حکمرانی در حوزه آموزش عالی، به بازتولید همین فهم ناتمام و فقدانی دامن زدهاند. در فاصلۀ سالهای 1358 تا ابتدای دهۀ 80، حداقل دو صدای اصلی در فهم دانشگاه غالب هستند: گفتارهای بومیگرای اسلامگرا در برابر گفتارهای توسعهگرا. اگرچه این دو گفتار در استراتژیهای مواجهه با دانشگاه تفاوتی عمیق دارند، اما یک فصل مشترک مهم دارند و آن هم این است که دانشگاه موجود همچون یک هستیِ آسیبشناختی بر آنها آشکار میشود. اینجا دانشگاه دیگر دانشگاه نیست، بلکه عرصهای است که خود فاقد مشروعیت معرفتی و توان اندیشگی تلقی میشود.
فصل پنجم: به هنجارسازی بهمثابه نقد محافظهکارانه
در آخرین فصل، نویسندگان با نگاهی انتقادی به آنچه نقد محافظهکارانه مینامند، به تحلیل برنامهها، سندها و راهبردهای رسمی در حوزه سیاستگذاری آموزش عالی میپردازند. نقد محافظهکارانه، آن است که ظاهراً در پی اصلاح وضعیت موجود است اما در عمل با پذیرش کامل مفروضات گفتمان فقدانی، صرفاً در پی مدیریت وضعیت است، نه دگرگونسازی بنیادین آن.
نویسندگان نشان میدهند که اغلب اسناد بالادستی، به جای اندیشیدن به امکانهای دیگر برای نهاد دانشگاه، صرفاً به تکرار کلیشههایی چون «توسعهنیافتگی»، «فقدان نوآوری»، «ضعف ساختار» و... بسنده کردهاند. این نوع نگاه، نقد را از نیرو و ریشه تهی میکند و آن را بدل به ابزار بوروکراتیک به هنجارسازی میسازد.
«طرحوارههای فقدانی و فهم دانشگاه ایرانی» کتابی است برای اندیشیدن به آنچه بدیهی گرفته شده است. این کتاب، نه نقد کارکردی دانشگاه، بلکه نقد گفتمانهایی است که فهم ما از دانشگاه را شکل دادهاند. نقطۀ قوت اصلی کتاب آن است که میکوشد از چارچوبهای پیشینی و پاسخهای تکراری عبور کند و پرسشهای جدیدی دربارۀ فهم دانشگاه ایرانی مطرح سازد.
نویسندگان در مسیر پژوهش خود، از روششناسیهای متکی به تحلیل گفتمان، دیرینهشناسی، و مطالعات فرهنگی بهره بردهاند و اثری عرضه کردهاند که نه تنها برای پژوهشگران مطالعات آموزش عالی، بلکه برای اندیشهورزان عرصه علوم انسانی در ایران نیز خواندنی و راهگشاست.
در زمانی که دانشگاه ایرانی در معرض بحرانهای متعدد است، کتاب «طرحوارههای فقدانی...» ما را به تأملی ژرفتر دربارۀ تاریخ، روایتها، و سازوکارهای فکریای فرا میخواند که این نهاد را در وضعیت فعلیاش قرار دادهاند. این کتاب دعوتی است به بازاندیشی؛ دعوتی برای فراتر رفتن از کلیشههای انتقادی و بازخوانی بنیادین فهم ما از دانشگاه ایرانی.