عصر ایران ؛ علی نجومی ــ اوایل خردادماه سال ۱۳۱۵ خورشیدی، جعفرآباد شمرون اسماعیلخان کاتوزیان، دیپلمات و تاجر عصر قاجار و پهلوی، کلافه از گرمای تهران در بهارخواب خانهاش در لالهزار، روی صندلی گهوارهای لمیده و جستهگریخته لبی از شربت بهلیمو تر میکند. نامهای در دستش است که تا کنون بیش از ده بار خوانده. همیشه نثر این عرب بنیکعبی را همچون قند مکرر ستایش میکرد. متن نامه از این قرار بود:
جناب آقای اسماعیلخان کاتوزیان تصدقت شوم، در میان این دنیا و آخرت، اسیر کشاکش طبیبان نازکدل و عزراییل پرحوصلهام. آنقدر امروز و فردا نکنید؛ کار واجبی است که امروز و فردا نتوان کرد. خَزْعَل کَعبی
اسماعیلخان از آن غائله قحطی غله در دوره جنگ بینالملل اول به اینسو، دیگر شیخ خزعل را ندیده بود و خوب به یاد داشت که شیخ درب انبارهای غلاتش را به روی مردم گرسنه، بیهیچ چشمداشتی گشود. اما این چه کاری بود که شیخ از او میخواست؟ آخر، شیخ مغضوب رضاخان بود و رفتن پیش او، گرچه ممنوع نبود، قطعاً عواقبی داشت.
اسماعیلخان پس از استخاره، دو روز بعد به شمرون رفت. شیخ خزعل در بستر، در اتاق ارسیکشیده دراز کشیده بود و آنقدر پیر و درهمشکسته بود که اسماعیلخان آرزو کرد کاش هیچگاه به آنجا نیامده بود. آنجا منزل فخرالسلطنه، همسر آخر شیخ، بود. شیخ با حرکت دست به اهالی منزل فهماند که از اتاق بیرون روند. وقتی با اسماعیلخان تنها شد، بیمقدمه پرسید: «اسماعیلخان، میدانم مرا همیشه یاغی دانستهای، اما تو را خواستهام چون در امانتداری و رازنگهداری، چون تو در این شهر و دیار نیست. جاسم، پسر دومم، یادت هست؟» اسماعیلخان با حرکت سر تأیید کرد.
شیخ ادامه داد: «دور از چشم من، در لبنان زنی مسیحی اختیار کرد که نامش اولفا بود. در قباله دختر، یک الماس ۱۵ قیراطی ذکر شد که غنیمت قبیله ما از حمله به کشتی آرسنوپل هندی بود. اسم سنگ، چشم شیطان بود و من به رسم امانت نزد جاسم گذاشته بودم. میرزا احمدخان، پیشکار خانهزادم را که میشناسی، خبر این داستان را برایم آورد. وقتی بود که این رضاماکسیم سوار اسب مراد شده بود و ما را تحتالحفظ به تهران آورد. تا سه سال قدغن کردم حتی اسم جاسم را جلوی من بیاورند. میرزا احمدخان را مأمور کردم جواهر را طوری برگرداند که حتی جاسم هم نفهمد. یک هفته بعد، جواهر اینجا، در تهران، در دستم بود. اما اولفا از جاسم به عدلیه شکایت کرد و پس از چند ماه که شرطهها مطمئن شدند جاسم از داستان بیخبر است، ولش کردند.»
هنوز این جمله را تمام نکرده بود که از انبانش، چشم شیطان ۱۵ قیراطی را بیرون آورد. شیخ با شعف، واکنش اسماعیلخان را نظاره میکرد. اسماعیلخان واقعاً شگفتزده بود. شیخ ادامه داد: «اما آن روز با آقا ابوتراب، مال همین امامزاده قاسم، حرف میزدیم. به من گفت: این ذمه بر گردن شماست و این جواهر، حق آن دختر مسیحی است. چه خونها ریختیم، چه خونها دادیم برای این یه ذره سنگ! حالا هم محض خاطر دلبستگی شازدهپسر، باید بدهیمش به اجنبی. این آدرس جاسم و زنش است و این هم ۵ هزار تومان پول. میدانم هنوز به بیروت رفتوآمد داری، ولی این برای هر هزینهای که بر تو وارد شود. اما کسی نباید از این داستان باخبر شود، هیچکس!» شیخ زل زد به چشمان اسماعیلخان، انگار تأییدش را میخواست.
اسماعیلخان بلند شد و تا لب پنجره رفت و گفت: «اگر دو مأمور نظمیه که ساختمان را میپایند، بخواهند من را بگردند، چه؟» شیخ خزعل لبخندی زد و گفت: «شیخ را دستکم گرفتی! جواهر فردا شب در خانهات تحویلت خواهد شد.»
اما یک هفته گذشت و خبری از پیک شیخ خزعل نشد. روز هشتم، خبر فوت شیخ در تهران پیچید. اسماعیلخان با توجه به دیدارش با شیخ و مسئله جواهر، ترجیح داد در مراسم ختم شیخ شرکت نکند تا مبادا ظن و گمانی گریبانگیرش شود.
چند روز بعد، دو سرباز از شهربانی آمدند و اسماعیلخان را تحتالحفظ به اداره آگاهی در میدان مشق بردند. آن طرف میز، سرپاس مختاری نشسته بود و تعلیمی در دستش میچرخاند. پس از حدود یک دقیقه، به اسماعیلخان گفت: «شنیده بودم آدم خوشسلیقهای هستید، اما گمان نبرده بودم تا این حد! بخت با شما یار باشد، اعلیحضرت همایونی با پس گرفتن آن سنگ یشم ۱۵ قیراطی رضایت دهند و توبیخی کتبی بفرمایند، وگرنه سر و کارتان به قصر قجر است.»
اسماعیلخان هرچه گفت که قرار بود جواهر را در منزل به او تحویل دهند، سرپاس مختاری زیر بار نرفت. از قرار معلوم، خبر وجود جواهر به گوش جاسوسان شهربانی رسیده بود و همان شب دیدار اسماعیلخان و شیخ خزعل، به خانه شیخ ریخته و جواهر را با خود برده بودند. اما وقتی آن را به متخصص جواهرات شهربانی نشان دادند، او با بررسی، بدلی بودن آن را ثابت کرد. در همین حین، شیخ خزعل هم فوت کرد.
واقعاً چه اتفاقی افتاده بود؟ اسماعیلخان که حرفش خریداری نداشت، به محبس افتاد. مأموران شهربانی هر که را توانستند بازجویی کردند، اما ردی از جواهر نبود که نبود.
اواسط تیرماه همان سال، روزنامه حدیقهالاخبار در بیروت با جاسم، فرزند شیخ خزعل، و همسرش به مناسبت فوت شیخ مصاحبه کرد. عکسی از اولفا چاپ شده بود که همان الماس را به گردن داشت.
پس اصل ماجرا چه بود؟ آیا میرزا احمدخان اربابش را فریب داده بود یا شیخ خزعل سر رضاخان را کلاه گذاشته و شهربانیاش را بیاعتبار کرده بود؟ جواب سؤال دست هر کس بود، مطمئناً آن فرد اسماعیلخان نبود. چند ماهی گذشت تا وکیل اسماعیلخان ثابت کرد او در این داستان هیچ نقشی نداشته و آزاد شد. اما تا آخر عمر، خاطره آن دیدار با شیخ خزعل و این جواهر را در هر محفلی تعریف میکرد و قاهقاه میخندید که: «فقط خدا میداند چه شده بود! آن چیزی که من آن شب در دست شیخ خزعل دیدم، آنقدر در دل شب درخشان بود که باور نمیکنم سنگ اصل نبوده باشد. خلاصه، الله اعلم!»